۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

آری ناگهان توپ از دست آیدین افتاد

به قول یکی از دوستانم که معتقد بود
ایکاش جوانان غیور و قهرمان ما غیراز ینکه به جوانی و شهرت خود فکر کنند قدری هم به مزایای خدادای که نشانه رحمت اوست و توانایی و قابلیت وجودی خودشان بنگرند و قدری به وجود نازنین خودشان و تعهدی که نه تنهابه خانواده و دوستان بلکه به کل جامعه دارند بیندیشند . اینان گلهایی هستند که برای هزادان غنچه نشکفته الگو هستند و چه بسا که می توانند در زندگی تک تک این نو گلان مثمر ثمر باشند . افسوس و صد افسوس که نگرش جوانی و غرورو لجام گسیختگی بی پروای جوانی باعث شد که آیدین عزیز همراه با نامزدش از بین ما سفر کندو دوستان و دوستداران خود را اینچنین عزادار کند . آری آیدین عزیز دوستانت همچنان از رفتن تودر شوک به سر می برند . اگر یارانت را در بهشت زهرا می دیدی که چگونه قامتشان خم شده بود هرگز به خود اجازه نمی دادی که با خود اینچنین کنی . اگر پوریا را می دیدی که خواهرش می گفت ترا مثل یک برادر دوست داشت در چه شوکی به سر می برد . دیگر از پدر و مادرو برادرت نمی توانم چیزی بگویم که پدر را یارای ایستادن نبود و مادر را در این چند ساعت به حال و هوش طبیعی ندیدیم و صمد را که می گفت حامی ام را از دست دادم . ما داشتیم خودمان را آماده می کردیم که ترا در بازیهای المپیک ببینیم در کنار بقیه قهرمانان نه در قطعه نام آوران و قهرمانان چرا که برای تو خیلی زود بود .... مگر تو در آخرین مصاحبه ات نگفته بودی که آرزویت بازی با آمریکاست ؟ خوب پس چه شد این قول و قرار ؟ می بینی به قول دوستم که در بالا اشاره کرده تو فقط مختص به خود و خانواده ات نبودی بلکه تو به یک ملت اختصاص داشتی . حال ما در نبود تو چشم انتظارمان به سوی صمد و بقیه یارانت در تیم ملی بسکتبال هست . روحت شاد
http://idin94pouya.blogfa.com/post-13.aspxبرای دیدن یک بیوگرافی کوچک لطفا به این آدرس مراجعه کنید

۱۳۸۶ دی ۸, شنبه

آدرس آیدین دیگر پیدا نمی شود

ضایعه دردناکی بود برای همه بخصوص خانواده آیدین و دوستانش و جامعه ورزشی . اگر بازیهایش را دیده بودی پی به این گفته من می بردی . افسوس که او را دیگر در بین بازیکنان بسکتبال تیم ملی و تیم صبا با تری تخواهیم دید . یادش گرامی و روحش شاد http://www.sarmayeh.net/webfa/NewsView.aspx?NewsId=57147

۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

شروع زمستان در کوهستان

هفته پیش زمستان را در درکه به خوبی تجربه کردیم . پنجشنبه ها روز خوبی برای من هست چرا که روز کوهنوردی و دیدن دوستانم هست . روز آرامش و یک روز دور بودن از شلوغی و آلودگی شهر تهران . خوردن یک صبحانه خوب همراه با املت در رستوران کارا . واقعا آرامش درکه را با هیچ چیزی عوض نمی کنم . توصیه می کنم که حتما در این فصل زیبا سری هم به کوهستان بزنید . امتحانش ضرری نداره . فکر می کنم با دیدن تصاویر حتما هوس رفتن به کوه را پیدا خواهید کرد . به امید دیدار همگی در دامن طبیعت فقط لطفا هوای محیط زیست را نیز داشته باشید

۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

دیدار از کارگاه توانمند سازی زنان در دروازه غار

باز هم تاخیر چند هفته ای منو باید ببخشین چون امکان دسترسی به وبلاگ نبود .
امروز صبح به دعوت خانم صفا پوینده رفتیم که از کارگاه آموزش خیاطی که خانم پوینده در دروازه غار برای توانمند ساختن زنان و دختران جوان براه انداخته بود ند دیدن کنیم و در مراسم افتتاحیه آن شرکت کنیم . اول از همه باید جامعه ما قدر شناس اینگونه زنان باشد و امیدوارم که دست یاری اینگونه زنان خیر و نیکوکار به گرمی فشرده شود
آموزشگاه به همت خانم صفا پوینده راه اندازی شده بود و چندین دختر جوان مشغول دیدن آموزش خیاطی بودند
این موسسه یاری شما عزیزان دیگر را نیز طلب می کند
در ضمن از دوست عزیزم احترام جون که این مکان را به ما معرفی کردند و همچنین از خورشید عزیزم که مثل همیشه زحمت تهران گردی را برای ما کشیدن تشکر می کنم

زهرا ، گل گلدان مادر چه راحت پژمرد

زهرا، گل گلدان مادر چه راحت پژمرد
فرخنده جبارزادگان
يكشنبه 27 آبان 1386
برای رفتن به خانه دکتر زهرا آماده می شم ولی دلشوره مثل همیشه به سراغم میاد مانند چند هفته پیش که خبر را در یکی از سایتها دیدم . نمی تونم به فکرم سر و سامونی بدم هنوز از فکر چگونگی افتادن این اتفاق بیرون نیومده بودم که مسئله دلارام پیش اومد. شاید هم من ظرفیت زیادی ندارم ، همیشه دلم می خواد که قوی باشم و سعی خودمو می کنم که امیدوارم بالاخره موفق بشم . خوب تا از موضوع دور نشدم : روز جمعه است و روز آبیاری گلدانهایم . قبل از هر کاری گلدانها را آب و کود می دم و از زرد شدن چند تا از برگهای گلدان دراسینایم دلخور میشم . فکر می کنم پس اون مادر چه جوری باید با موضوع دخترش کنار بیاد و چه کسی رو مسئول زرد شدن که نه پژمرده شدن هم نه بلکه از ریشه ُخشک شدن گل نازنینش بداند . قهوه تلخی را جرعه جرعه بنا به عادت هر روز صبح سر می کشم ولی امروز تلخی آنرا بیشتر احساس می کنم . دلم هنوز آروم نداره و انگار که دارم برای جلسه امتحان مهمی آماده میشم . امروز تولد دخترم هست ولی به چند دلیل توافق کردیم که فردا فقط یه گردآمدن کوچک خانوادگی داشته باشیم . در زیر پل سید خندان همراه احترام خانم به مریم که با ماشین منتظرمان است می پیوندیم و تا رسیدن به محل ملاقات از مسئله دکتر زهرا گرفته تا مسئله دلارام سخن می گوییم . خانه دکتر زهرا در یکی از کوچه های باریک خاوران است. بعد ازاینکه چند مادر و چند تن دیگر از فعالان جنبش زنان به ما ملحق می شوند همگی به طرف منزل دکتر زهرا در دل کوچه کم عرض براه می افتیم. فضای کوچه سنگین است. انگار که کوچه با ما حرف می زند و از خاطراتی که با زهرا داشته سخن می گوید. می گوید که چه سالهایی زهرا را دیده که از این کوچه برای رفتن به مدرسه و دانشگاه عبور کرده تا این بیست سال تحصیل را به پایان ببرد . کوچه می گوید که منتظر دیدن زهرا با لباس عروس بوده هر چند که آنقدر باریک است که ماشین عروس نمی تواند داخل آن بشود. وارد خانه کوچک و محقر اما با صفای زهرا می شویم . هیچکدام از ما نمی توانیم خودمان را در مقابل چیزی که می بینیم کنترل کنیم. مادری سیاه پوش، با اشک اما با لبخند مهمان نوازانه در برابرمان ظاهر می شود و سیل اشک است که روان شده است. انگار که سال هاست می شناسمش. کدام مادر است که اندوه مادری را نشناسد؟ واقعا تحسین بر انگیز است . پدر از مبارزان سال های پیش از انقلاب بوده و مادر با داشتن سیکل، یک پسر مهندس و یک دختر پزشک تحویل جامعه داده است و حالا انگار جامعه گردانان تشخیص داده اند که به این پزشک نیازی نبوده ! به همین راحتی. احتیاجی به گفتن چیزی نیست فقط با یک نگاه متوجه وضعیت زندگی شان می شوی . تمام فضای این خانواده 4 نفره دو اتاق تو در تو است که در یکی از آنها یخچال نیز قرار گرفته است . چیری شبیه آشپزخانه در کنار حیاط قرار دارد که فقط سقفی از ایرانیت آنرا از برف و باران حفظ می کند. در چنین خانه ای زهرا پزشک شده بود، زهرا رتبه دو رقمی کنکور بوده و می رفت که یک متخصص بشود . به طور یقین او می توانست جزو پزشکان مسئول این جامعه شود چرا که او برای گذراندن طرح داوطلبانه به مکانی دور دست و محروم رفته بوده و از اینکه به همنوعان خود کمک می کرد بسیار خرسند بوده. قلب مان فشرده شد وقت مادر گفت فردای روز خاکسپاری روز تولدش بود. پس بی خود نبود که مادر برایش شمع سیاه روشن کرده بود. مادری که عمری گل گلدانش را با تمام وجود مراقبت کرده بود تا مبادا گلبرگی از آن پژمرده شود اکنون چگونه می توانست باور کند که دست پلیدی اینچنین سرنوشت شومی را برایش رقم بزند. مادر به پزشک بودن زهرایش می بالید و می توانستیم این را در چشمانش مشاهده کنیم و چه زیبا از خدماتش به مردم محروم سخن می گفت. تمام روز را یک بار دیگر مرور می کنم و با خود کلنجار می روم ولی همچنان یک بغض فروخورده را در گلویم احساس می کنم که هر آن ممکن است با تلنگری سر گشوده و بصورت سیلی از اشک سرازیر شود