۱۳۸۷ اردیبهشت ۵, پنجشنبه

چه بر سر فرزندان ما می آید ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خبر را می خوانم ولی هنوز باورش برایم سخت است ، دانشجوی دکترای دانشگاه شهید بهشتی در سر کلاس به دلیل مشکلات مالی و مورد استهزاء قرار گرفتن از طرف استاد خود ، خودکشی کرد
چند روز پیش از این هم خبر کوتاهی در مورد خودکشی یک دانشجوی 20ساله مرکز تربیت معلم همدان، در محوطه دانشگاه، با سلاح گرم را خوانده بودم . خبر کلی و کوتاه بود؛ مثل یک خبر تصادف اتومبیل . علت آن خودکشی، عدم قبولی در گزینش و مشکلات استخدامی بود.
در خبر تازه، دانشجوی 35ساله دکترای شیمی، که به دلیل مشکلات مالی نتوانسته بود رساله خود را به موقع ارائه دهد، در میان همکلاسیهای خود در کلاس از طرف استاد مربوطه مورد استهزا قرار گرفته و این آقای به اصطلاح استاد به دانشجو یاد آوری می کند که : "اگر بودجه کافی برای ارائه رساله اش را ندارد، اصلا برای چی زنده است ؟ " و بلافاصله بعد از این بحث ، دانشجو با استفاده از مواد اولیه سیانور، در میان بهت همکلاسیهایش به زندگی خود پایان می دهد .
از خود می پرسم واژه قاتل به معنی واقعی یعنی چه ؟ یعنی فقط اگر کسی اسلحه بردارد و شخصی را بکشد قاتل محسوب می شود ؟
این آقای به اصطلاح استاد دکترا چطور به خود اجازه می دهد با دانشجویش چنین رفتاری داشته باشد ؟ جوانانی که خانواده ها با خون دل بزرگشان می کنند، به همین سادگی به خاطر اشتباهات افراد نالایق از بین می روند.
می گویند استادان گزینش می شوند . بر چه اساسی ؟ یعنی اگر آنان فقط احکام دینیشان را بجا آورند کافیست ؟؟؟؟؟
پس معیارهای انسانی کجای این گزینش قرار می گیرد ؟ از همه مهمتر، معیار لیاقت در چه رتبه ای قرار می گیرد ؟ ( من واقعا از استادان گرانقدرو با کفایت عذرخواهی می کنم )
متاسفم که باید گفت در بسیاری مواقع هیچ کس در جای خود قرار نگرفته و از وظایفش آگاه نبوده و یا قادر به اجرای آنها نمی باشد.
نه فقط به خانواده این جوان لایق و برومند ، بلکه این فاجعه را به همه ملتمان تسلیت می گویم و برای ایرانیان بسیار متاسفم که کم کم ارزشهای انسانی ، در بین ما جای خود را به ضد ارزشها می دهند .
در جایی که میزان ثروت یک انسان ارزش زندگیش را تعیین می کند و یک به اصطلاح استادنمای دانشگاه هم می تواند آنرا تشخیص دهد ، دیگر انسانیت چه تعریفی می تواند داشته باشد ؟
آیا آن استاد استحقاق مقام خود را دارد ؟ و ازدانش کافی بر خوردار است ؟ پس چگونه علم و دانش را چنین به سخره می گیرد ؟
واقعا چه دارد بر سر دانشگاهها و مدارس ما می آید و ما فرزندانمان را به دست چه کسانی می سپاریم ؟. راستی چه کسی جوابگوی این فجایعی که هر چند وقت به نوعی تکرار می شود است ؟
یک روز دکتر زهرا و یک روز دانشجوی دکترای شیمی دانشگاه شهید بهشتی و فردا ...........وای بر ما وناظرانی که اینگونه نخبگان ما را بر باد می دهند .
این زنگ خطر ها را جدی بگیریم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

لیلی میگه به ظاهر افراد قضاوت نکن

مقابل بازداشتگاه اوین منتظر آزاد شدن خانم مقدم هستیم . رفته رفته بر تعداد افراد اضافه می شود . احترام روی یک صندلی تاشو که همراه خود آورده ایم نشسته و ما چند نفر در کنارش ایستاده ایم . زن جوانی با حجاب کامل چادر و مقنعه در چند قدمی ما روی قلوه سنگ کوچکی چمباته زده . چهره مهربانی دارد و لبخندی بر لب و با یک عینک کوچک ذره بینی . ما در حال بحث و گفتگو در مورد مسائل مختلف بودیم که وقتی سوسن متوجه زن جوان شد اشاره ای به من کرد که یعنی کمی مراقب باشیم .ولی انگار به قول لیلی که چند روز پیش در بحثی که با هم می کردیم گفت به ظاهر آدمها نباید قضاوت کرد و این یکی از همان موارد بود . من رو به مردی که فکر می کردم یکی از ماموران زندان باشد گفتم آقا نمیشد که اینجا تعدادی نیمکت برای نشستن می ذاشتین ؟ مرد جوان در جواب یاد آور شد که اینجا زندان هست نه هتل .و در نهایت متوجه شدیم که مرد جوان راننده تاکسی است واونیفرمی را هم که بر تن داشته فرم تاکسیرانی بوده و برای آزادی پدر خانمش آمده بود . زن جوان حرف مرا تصدیق کرد و گفت واقعا هم که درست میگین .و همین باعث شروع صحبت بین ما شد و راجع به موضوعات مختلف با هم صحبت کردیم . من در حال کشمکش با خودم بودم که آیا می تونم از این زن جوان تقاضای امضا ء کنم یا نه که اشاره احترام مرا در تصمیمم مصمم تر کرد . از او در مورد کمپین و آشنائیش در اینمورد سئوال کردم . چیزی نمی دانست با کمی توضیح ورقه ای را که داری تعدادی امضا ء بود بدستش دادم و از او خواستم که پس از خواندن ورقه در صورتیکه موافق باشد آنرا امضاءکند . ورقه را با فراغ بال خواند و همه موارد را تصدیق کرده و خودکار را از من گرفته و امضاء کرد و گفت راستی این امضا ها را در نهایت چکار خواهید کرد ؟ گفتم میدیم به نمایندگان مجلس برای اینکه روش کار کنن . خیلی ساده ورقه امضاء شده را بدستم داد . خیلی راحتتر از افرادیکه ظاهری متفاوت تر از او دارند . همانطور که ورقه را در کیفم قرار می دادم از او در مورد زندانیش که منتظرش بود سئوال کردم ، با تعجب به من نگاه کرد و گفت کدام زندانی ؟ من خودم مامور زندانم و منتظر همکارم هستم که بیاد .حقیقتش در جا خشکم زده بود ولی بلافاصله با لبخندی لبخندش را پاسخ گفتم . خدیج که بیرون آمد همه با هیجان بطرفش رفتیم و زن جوان هنوز نظاره گر این جمع بود و شاید با خود در باره مطالبات زنان که چند دقیقه پیش آنرا امضاء کرده بود فکر می کرد و با خود می اندیشید مگر چیزی که آنها مطالبه می کنند غیر از چیزیست که من و امثال من می خواهیم . پس زندان برای چه ؟؟؟؟؟؟ خانمی که همسرش بخاطر تهمتهای مالی به زندان افتاده بودبشدت گریه می کرد و ما سعی می کردیم کمی او را آرام کنیم که خدیج وارد بحث می شود و او را دلداری میدهد و می گوید من همین الان از زندان آزاد شدم . زن وقتی روحیه خوب خدیج را می بیند کمی آرام می شود ، یکی ازبچه ها کمی آب به زن داده و براه می افتیم و او را با مردیکه همراهش است تنها می گذاریم . همگی می خواهیم به خونه خدیج بریم خورشید را می بینم در حالیکه صندلی تاشوی احترام را بر داشته بطرف ماشینش که در زیر پل پارک شده سرازیر میشود .منهم با لیلی که آخرین نفر بازمانده از این جمع هستیم از سرازیری بطرف پل حرکت کرده و به خورشید می پیوندیم . توی ماشین که نشسته ایم ورقه را از کیفم بیرون می آورم ، هنوز هم باور ندارم که زن راست گفته باشد ولی می بینم نوشته لیسانس - شغل : پلیس .................

۱۳۸۷ فروردین ۲۸, چهارشنبه

نه ما فقط هفت نفر نیستیم .

آنروز که ترا در جلوی دادگاه انقلاب دیدم و حکم ترا شنیدم بخود لرزیدم . اقدام علیه امنیت ، تشویش اذهان عمومی ، تبلیغ علیه نطام !!!!!!! این همه جرم با چهره مهربان ومادرانه تو مغایرت دارد و کارنامه درخشان تو چیز دیگری را نشان می دهد . مگر می شود به کسی که زندگیش مانند آیینه شفاف و مثل آب زلال است و تمام زندگیش را وقف جامعه اش کرده این چنین اتهاماتی را وارد دانست ؟ به حرف خواهرت فکر می کنم که می گوید می توانستی طور دیگری زندگی کنی ولی تو تمام این کار ها را با عشق و علاقه انجام دادی و ادامه نیز خواهی داد . وقتی شنیدم که نام هفت نفر از کسانیکه با تو معاشرت دارند را در قبال آزادی تو خواسته اند دیگر نمی لرزیدم بلکه میخکوب شده بودم
.دارم به روزهاییکه در منزل شما و یا دیگر دوستان جمع می شدیم فکر می کنم و به موضوعاتی که دغدغه فکری ماست می اندیشم ، ولی هیچ نکته مبهمی در آن نمی بینم که در بر گیرنده اینهمه اتهامات باشد . چرا که هیچکدام از مطالبات و خواسته های مشروع ما هیچ امنیتی را به خطر نخواهد انداخت و یا هیچ ذهنی را مشوش نخواهد کرد . من و امثال من هر کجا که دور هم جمع شویم موضوعات صحبت ما در همین زمینه ها دور خواهد زد . ما از درد جامعه می گوییم و از راه درمان آن ، ما از زنان بی دفاع می گوییم و از آسیب دیدگان اجتماعی و کودکان و زنان بی سرپرست و یا بد سرپرست می گوییم . اگر این ناهنجاریها از میان برود آیا ما جامعه سالمتری نخواهیم داشت ؟ پس کجای اینکار تبلیغ علیه نظام است ؟ خدیج جان هر چه فکر می کنم می بینم که عملکرد ما بسیار شفاف است و قصدمان هم فقط خدمت به جامعه و مطالبات ما نیز فقط یک چیز است : برابر خواهی و نه زیاده خواهی . حالا این خواسته را چه در خانه من و دیگر دوستان مطرح کنیم و چه در فرهنگسرا و یا یک جای عمومی که در اختیار ما نمی گذارند در هر صورت خواسته ما خواسته زنان جامعه ما است که ما آنرا کاملا به شکل مسالمت آمیز مطرح می کنیم . به هر حال می خواهم بگویم که نه ، ما فقط هفت نفر نیستیم بلکه ما از گوشه گوشه این آب و خاک در این خواسته مشروع همصداییم .
اکنون که بعد از 9 روز باز گشتت را به جمع یاران و دوستانت خوش آمد می گویم . ثابت قدم تر و استوارتر از قبل باشی که چشم امید همه ما هستی

۱۳۸۷ فروردین ۲۲, پنجشنبه

آنجا جای تو نیست ، آنجا سزاوار تو نیست

هستیت در دوست داشتن معنا پیدا می کند و به شوق دوست داشتنهایت زنده ای و آنها را به وضوح بین همه انسانها تقسیم می کنی . جرم تو پرستش سرزمینت و مردم سرزمینت است . جرم تو فکر کردن به راحله ها و آسیب دیدگان اجتماعی است . جرم تو به درد آمدن دلت از درد بی پناهان و آنهایی که حقوقشان پایمال می شود، است . آنروز که تو دستگیر شدی آسمان داشت گریه می کرد و همزمان نیز یارانت ....نه برای دلتنگی که فراغ ، طولانی نبود بلکه برای ناسپاسی ، که زخم عمیقی به دل می گذارد.
آنجا جای تو نیست و سزاوار تو نیست . در اینجا همه چشم براهت هستند ، زنان بی پناه همه امیدشان به توست و دراین بیرون همه به تو نیاز دارند. تو مادرانه به تمام فرزندان اجتماعیت عشق می ورزی وانعکاس آنرا می شود در نگاه تک تک آنها ببینی . فرزندانت ، نه فقط آزاده و یاور بلکه همه آنهایی که تو به گردنشان حق مادری داری نگرانت هستنند .
هر لحظه از فکر اینکه تو در آن سلول از فعالیتهایت به دور هستی عذاب می کشم ولی چون استقامتت را ایمان دارم می دانم که خوب از پسش بر خواهی آمد .
آنجا جای تو نیست و دستبند سزاوار دستهای تو نیست که حتی دیدنش در عکس نیز قلب دوستدارانت را به درد می آورد . به قول همسر نازنینت ، باید به جای دستبند به دستهای تو بوسه زد ، چرا که او خوب می داند در این چند ساله زندگی پر ثمرت چه کارهای نیکی که با این دستان انجام ندادی .
می دانم دلت بخصوص برای ایلیای کوچولو تنگ شده و حتما هم که بهانه تو را خواهد گرفت . هر چند که دیدن چشمان اشک آلود آزاده عزیز هم برایت آسان نبود ولی مثل همیشه مقاوم و مادرانه از پس این کار بر آمدی . حتما در فکر همسر بیمارت هستی . تو کانون خانواده ای و حتما به زودی به آغوش عزیزانت برخواهی گشت . آنها به تو افتخار می کنند همچنانکه حتما تو به داشتن این چنین همسرو فرزندانی افتخار می کنی . البته نه تنها تو بلکه جامعه به داشتن این چنین مردانی باید به خود ببالد . مردانی که مثل کوه استوار در پشت همسرانشان قرار می گیرند
به امید اینکه بزودی تو را دوباره در میان دوستان و یارانت ببینیم منتظرت می مانیم چرا که به استقامتت ایمان داریم .

۱۳۸۷ فروردین ۱۳, سه‌شنبه

عید سیاه

عید که خود به خود سیاه نمی شود بلکه عید را به نوعی سیاه می کنند http://www.irwomen.org/spip.php?article5442 . روزگار غریبی است