۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۸, دوشنبه

سالهای بدون او

از 27 اردیبهشت خاطره خوبی ندارم و روزهای حول وحوش آن یه جورایی اذیتم می کنه هر چند که نخوام به روم بیارم . شش سال گذشت چه زود ولی نه آنچنان آسان همراه با بغض های فرو خورده و گاهی آشکار . پس ازگذشت اینهمه سال انگار مجبوری که قبول کنی و حالا دیگر می پذیری که زندگی همواره جریان دارد حتی اگر عزیزترین کس را از دست بدهی . باید حقیقت را پذیرفت حتی اگر تلخ باشد . دلتنگی ها را نمی توان نادیده گرفت ولی به قول سهراب سپهری زندگی خالی نیست ، مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست . آری تا شقایق هست زندگی باید کرد . کسانی هستند که به مهربانی ما نیاز دارند پس می توانیم این محبت را با آنها به اشتراک بگذاریم و این سیب زندگی را با آنهایی که نیاز دارند قسمت کنیم و نگذاریم که این سیب بماند و بلااستفاده بگندد .

۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۵, جمعه

بیایید خشونت را باز تولید نکنیم . علی ها را دریابیم

زندگی خالی نیست . مهربانی هست ، سیب هست ، ایمان هست . آری تا شقایق هست زندگی باید کرد .سهراب سپهری

علی تو با همه مجرمین فرق داری تو باید تبرئه شوی . من و مادران دیگر همراه با وکلای تو برای نجات تو و دیگر کودکان از هیچ کوششی دریغ نخواهیم کرد . تو مستحق چنین مجازاتی نیستی این را هم ما می دانیم و هم کسانی که تو را بهتر از ما می شناسند . این دو هفته اخیر را به هر دری که فکر کنی زدیم ولی باز هم نا امید نیستیم . یکی از مادران می گفت که من دلم روشن است راستش خود منهم همینطور ولی نمی توانم به این دل روشن بودن اکتفا کنم .
 من تحمل حضور در روز آخر را ندارم . من نمی خواهم این تجربه را بار دیگر آنهم برای تو تکرار کنم . آری تو تبرئه خواهی شد هر چند که پدر مزدک هنوز روی حرف خود مصّر باشد.
 آری می توانم احساس او را هم درک کنم ولی سئوالی از او دارم که آیا با نبودن علی مزدک زنده خواهد شد ؟ می دانم تو ولی دم هستی و متاسفانه قانون این حق را به تو و امثال تو داده است ولی آیا نمی شود از این حق جور دیگری استفاده کرد ؟ فرزند شما به دست کودک دیگری ناخواسته به قتل رسیده همه می دانیم که تحمل از دست دادن فرزند چه قدر دردناک هست اما کمی فکر کنید ما داریم با قصد قبلی این قتل را انجام می دهیم هر چند که شما اسمش را قصاص بگذارید . بیایید در این سال نو به اندیشه های نو برسیم بیایید قلبمان را صیقل دهیم و با بخشیدن، نام فرزندمان را جاودانه سازیم .

۱۳۸۸ فروردین ۲۰, پنجشنبه

محبوبه دختری که به دلجویی مادری دختر از دست داده میرفت خود مادر از دست داد

و نترسیم از مرگ مرگ پایان کبوتر نیست مرگ گاهی ریحان می چیند گاه در سایه نشسته است و به ما می نگرد و همه می دانیم ...
آری خبر بسیار کوتاه تر از آن بود که فکرش را می کردم . ساعت 9 صبح دلشوره دارم زنگی به بیمارستان می زنم . جوابی که از تخت 1111 می شنوم تا حدی مرا آماده می کند .تصمیم دارم بزنم بیرون و برم به بیمارستان که زنگ تلفن مرا میخکوب می کند . نسرین است که گریه کنان خبر فوت مادر محبوبه را می دهد و بلافاصله پس از آن بود که مجبور می شوم به تلفن محبوبه پاسخ دهم که می گوید : محبوبه بی مادر شد !!! دنیا روی سرم خراب می شود با وجود اینکه دیروز در کنار مادر محبوبه بودم و پی به وخامت حالش برده بودم ولی نمی تواتم باور کنم.فکر می کردم باید چند روزی مهلت پیدا می کرد که با دخترش درد دل کند ولی انگار او از طرف محبوبه خیالش راحت بود . آری این مادر به دخترش و عقاید او ایمان داشت ودر راه رسیدن به برابری همگام او بود اگر چه دشواریهای زندگی اجازه فعالیت به خود او را نمی داد . او همواره یار و یاور دخترش در این راه بود و به او افتخار می کرد . به بیمارستان می رسم .
برادر در کنار محبوبه محکم و استوار ایستاده . مانند همیشه که در چنین مواقعی قادر به گفتن چیزی نیستم تسلیتی می گویم ولی قادر به تسلی محبوبه نیستم . واقعا نمی دانم وقتی دختری مادرش را از دست بدهد چه می توان به او گفت ؟ فقط می گویم خوشحال باشید که پس از این دیگر درد نخواهد کشید . همین ........... اما آیا ؟؟؟؟؟

۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

دید و بازدید نوروزی در اوین

الان دو روزه که مثلا آزادیم ! چه واژه بی مسمایی . هنوز در این دو روز نتوانسته ام کاری انجام دهم انگار که نیمه بدنم را در جایی دیگر جا گذاشته ام . چرا باید خدیجه و محبوبه هنوز در آنجا باشند ؟ مگر ما همگی با هم نرفته بودیم ؟ تمام لحظه هایم را ساعت به ساعت در آنجا و با آنها سپری می کنم . الان تایم تلفن دارند . الان توی حیاط هستند و هزاران الان های دیگر . هنوز آنطور که باید نتوانسته ام میوه ای را با رغبت بخورم چرا که می دانم میوه ای در زندان یافت نمی شود و خیلی کمبود های عاطفی و روانی که بسیار فراوان یافت می شود . یک آن از فکر افرادی که جورواجور در آنجا جمع بودند بیرون نمی آیم . همیشه زندان را در فیلم ها دیده بودم نمی توانستم مجسم کنم که زندانیان چگونه زندگی می کنند . به هر حال با کوله باری از غم بیرون آمده ام و هر آن مشکلات کسانی را که در آنجا بودند را با خودم اینطرف و آنطرف می کشم . نمی دانم که بتوانم چهره معصوم ستایش ، کبری ، اشرف و شهلا ها را فراموش کنم . آنها همگی معلول این جامعه هستند . آنها خود ستمدیدگانی هستند که اکنون در جایگاه مجرم ایستاده اند . نه ! مگر می شود آن چهره معصوم دستش به خون کسی آلوده شده باشد . ستایش را مجسم می کنم با ابروهای به هم پیوسته و چهره معصوم . کبری را با موهای بلند و قدی کشیده . نه هرگز ! او که اینقدر با وقار است . چرا زندگی با او اینچنین بازی کرده است ؟ معلوم نیست اگرتو و من هم روزی این همه مورد تحقیر واقع شویم عکس العملمان این نباشد ؟ خدیج زنگ می زند . از صبح منتظر تلفنش بودم و از خونه بیرون نرفتم . بغض گلویم را می گیرد ولی سعی می کنم خوب به حرفهایش گوش کنم . شاید یکی از بزرگترین شانس های زندگی من آشنایی من با خدیج باشد . مگر می شود یک انسان اینهمه به فکر مردم باشد ؟ آری او در آنجا هم که هست غم بقیه را می خورد و سعی در حل کردن مشکلات آنهاست . آری خدیچ جان منهم این بیرون سعی می کنم تا حدی که بتوانم بهت در این راه کمک کنم . تو یک مادر صلح واقعی هستی چرا که صلح وقتی معنی پیدا می کند که آرامش باشد و توسعی می کنی که این آرامش را به انسانها بدهی .

۱۳۸۸ فروردین ۱۰, دوشنبه

از تور کویر تا تور اوین

لقمه ای نان و پنیر به جای صبحانه و ناهار می خورم و کم کم وسایل مربوط به مسافرت شب را مرتب می کنم و لیستی از خریدهای لازم را نوشته و در کیفم قرار می دهم حالا دیگه تقریبا خیالم راحت شده و بیتشر کارهایم را انجام داده ام . و ساعت حدود یک از در می زنم بیرون . امروز قراره که به دیدن مادر دکتر زهرا بریم و مادر دردمندی را پس از دوسال سیاه پوشی از عزا در آوریم . خوب ما به این می گیم یک سنت شاید هم بهانه ایست برای به دست آوردن دل مادری . ساعت 2به دلیل اینکه همه آدرس را نمی دانند و مسیر طولانیست همه در زیر پل سید خندان قرار دارند که بتوانند با هم راه بیفتند. خوب تا اینجای کار که ایرادی نداره . منهم به موقع سر قرار می رسم و داخل ماشین یکی از بچه ها منتظر بقیه می مانیم . کم کم بقیه هم از راه می رسند و پس از هماهنگی می خواهیم که راه بیفتیم . که ناگهان... کارت ماشین ، مدارک .. اول گیج بودیم ولی پس از دیدن آقایان فیلم بردار متوجه قضیه می شویم . خنده دار به نظر می آد ما که کار خاصی نمی کنیم چرا اینهمه زحمت ؟؟؟ انگار خودشان هم نمی دانند که چه باید بکنند . نیروی انتظامی دستور حرکت می دهد ، آن یکی دستور ایست و پیاده شدن از اتومبیل ها . به هرحال ونی منتظر است که همه حضار محترمانه به سوی آن هدایت شوند ولی با پافشاری افراد ماشینها با همراهی و اسکورت ماموری به کلانتری نیلوفر هدایت می شوند . هنوز در گیجی بازداشت بودیم که ساعت حدود نیمه شب خودرا در زندان اوین می بینیم . همه چیز را از ساعت 2 به بعد مرور می کنم ولی به نتیجه ای نمی رسم که این 10ساعت چگونه گذشت و ما چرا از اینجا سردرآوردیم ؟؟؟ ما که فقط می خواستیم بدون سروصدا یک دیدو بازدید عید داشته باشیم چرا اینقدر جنجال به پا شد ؟ باز هم نمی فهمم . حالا در اتاقی کنار خانم عالیه اقدام دوست نشسته ایم . قابل باور نیست که دراین نیمه شب ما از خانم اقدام دوست عید دیدنی بکنیم . شاید خوابیم و خواب می بینیم . نه ! چرا که محبتهای خانم اقدام دوست در آن شرایط کاملا ناباوری ما را به دنیای زیبایی هدایت کرد که همه چیز را فراموش کردیم و همگی آنقدر از دیدن خانم اقدام دوست خوشحال بودیم که یادمان رفت که کجا هستیم در صورتیکه الان باید به طرف کویر راه می افتادیم . دوستان می گویند تور کویرمان تبدیل به تور اوین شد . ما آنرا به فال نیک گرفتیم شاید که حکمتی در آن بوده باشد

۱۳۸۷ اسفند ۳۰, جمعه

موش کوچولو جای خود را به گاو می دهد

آخرین برگ از تقویم بد جوری داره بهم دهن کجی می کنه . نمی دونم بتونم طاقت بیارم تا قبل از تحویل سال اون یک ورق باقیمانده را نکنم . عدد 30 انگار که چیزی برای گفتن داره هر چند که نمی دونم بعد از ساعت 15 و 13 دقیقه و 39 ثانیه تکلیف این عدد 30 چه خواهد شد؟ و اون چند ساعت باقیمانده چگونه محاسبه خواهد شد ؟ با وجود این داره بد جوری لج منو در می آره انگار داره بهم یاد آوری می کنه که : خوب اینهم از سیصد و شصت و پنج روز !!! تموم شد . ها ! تونستید کاری کنید ؟؟؟ تو کاری که پیش گرفته بودید موفق بودید ؟ راستش رو بخواهید وجدانا بگم نه . آخه به این برگ تقویم که هر روز شاهد فعالیت هامون بود که نمی تونم دروغ بگم . پس واقعا نه ! ! وگرنه امروز حال و هوای من باید طور دیگری بود. هر چند که در این روزهای پایانی سال دل مادر حسین ترنج شاد شد و او با بخشیده شدن تولدی دوباره یافت ولی هنوز دل خیلی از مادرها در این روزها نگران سرنوشت فرزندانشان است ، پس کارهای زیادی تا رسیدن به عید واقعی در پیش رو داریم . < عید ما روزی بود کز ظلم آثاری نباشد > و عید ما روزی بود کز اعدام کودکان آثاری نباشد . به امید سالی پر از برکت، سلامتی و عاری از خشونت و بند و اعدام

۱۳۸۷ اسفند ۲۶, دوشنبه

سفرنامه

سفر به میانکاله اولین سفرمان را با گروه طبیعت گردی یام همراه با گروهی از مادران صلح و فرزندانشان آغاز کردیم . سفر به تالاب میانکاله که گزارش سفر همراه با عکسها را می توانید اینجا و اینجا ببینید . سفری بود که شاید تجربه اشت را در سه دهه پیش تجربه کرده بودیم . .دیدن فلامینکوها از نزدیک حس عجیبی داشت و گذشتن از نیزارها برای رسیدن به تالاب چه هیجان انگیز بود. دریاچه ای با درختان رمزآلود در دشت عباس آباد را تاکنون در جای دیگری تجربه نکرده بودم . به جرأت می توانم بگویم که از هر لحظه این مسافرت را به صورت خاطره ای فراموش نشدنی بیاد خواهم داشت . دو سال پیش چنانچه در سفرنامه ای نوشته بودم با چند تن از دوستانم به ماسوله و قلعه رودخان رفتیم . که سفر بسیار خوبی بود با مناظر باور نکردنی . باید رفت و باید دید که چه مناظر و جاهای دیدنی دارد ایران عزیزمان . بیاید ایران گردی را شروع کنیم تا فرصتی برایمان باقی مانده است .

۱۳۸۷ اسفند ۱۸, یکشنبه

یکصدمین سال بزرگداشت " 8 مارس روز جهانی زن " گرامی باد

از صبح بیرون بودم الان هم راستش خیلی خسته ام ولی دلم نمی خواست که امروز را بدون پست جدید رد کنم چرا که امروز با روزهای دیگه فرق می کرد . پس با وجود خستگی خیلی زیاد و سرعت خیلی پایین اینترنت بالاخره نشستم و نوشته این پست جدید را به اتمام رسوندم هر چند که شاید خیلی جامع هم نباشد . ( حتما به بزرگی خودتون خواهید بخشید ) .
با گذشت یک قرن از مبارزه زنان علیه ستم های جنسی و طبقاتی ما هنوز با ترس و لرز باید این روز را جشن بگیریم . جشن ساده ما را بر هم می زنند و حتی به کیکی که قرار بود کام خیلی ها را شیرین کند نیز رحم نمی کنند . واقعا چرا ؟ مگر خواسته ما با خواسته زنان و دختران همین آقایان فرقی می کند ؟ نه مسلما نه ولی چیزی که خیلی فرق می کنه ارزشی هست که این حضرات به مادر و خواهرانشان قائل هستند ولی باید مطمئن باشند که هرگز قادر نخواهند بود رفتاری را که با زنان خود دارند با ما نیز داشته باشند هر قدر هم که احساس قدرت کنند . چرا که همه آنها مانند عروسکهای خیمه شب بازی دارند بازی داده می شوند. خلاصه ما که هیچکدام قرار نبود با تارانده شدن و حتی بر یغما برده شدن کیکمان که همگی چشممان به دنبالش ماند ، به خانه هایمان برگردیم . ما آمده بودیم تا در کنار هم این روز را جشن بگیریم حالا اینجا نشد یک جای دیگر . همین طور هم شد . بچه ها با مشایعت برادران که مراقب امنیت آنها بودند تا مسافتی را راه پیمایی کردند و سپس در دسته های مختلف به مراسم های دیگری که برگزار شده بود رفتیم . به هر حال ما هم کاممان را شیرین کردیم و هم برنامه هایمان را اجرا کردیم . ( ولی باز هم می گم همه بر و بچه ها چشمشان به دنبال اون کیک بود و فکر کنم اگر غیر خودی حتی ذره ای از آن را خورده باشد خیلی مطمئن نیستم که کارش به بیمارستان نکشیده باشد . ) و اما چرا 8 مارس ؟ اولین مبارزه زنان در 8 مارس 1875 به همت زنان پارچه باف در شهر نیویورک شروع شد . زنان کارگر که از ساعتات طولانی کار و دستمزد پایین و نابرابر به ستوه آمده بودند علیه ستم به خیابان ها ریختند و خواهان شرایط بهتر کار و زندگی شدند . این تظاهرات با خشونت وحشیانه پلیس روبرو شد اما زنان با تشکیل اتحادیه هایی خواسته هایشان را دنبال کرده و مبارزه را ادامه دادند . در سال های 1907 و 1908 همزمان با دشد جنبش های سوسیالیستی در دنیا و مبارزه زنان سوسیالیست ، برای رفع نابرابری جنسیتی و بتعیض طبقاتی برنامه های بمارزاتی برای رهایی خود را برنامه ریزی کردند . در همان سال حزب سوسیالیست آمریکا ، برای حق رای زنان در انتخابات " کمیته ملی زنان " راتشکیل داد و زنان کارگر بافنده با شعار کار برای کودکان ممنوع و کسب حق رای برای زنان ، تظاهرات گسترده ای را انجام دادند . این تظاهرات نیز با حمله پلیس و دستگیری زنان کارگر پایان یافت . ولی دامنه این مبارزات از مرزهای آمریکا به اروپا و سایر کشورها گسترش یافت . سال 1909 در آمریکا " 8 کرس " به نام روز ملی زنان اعلام شد و در سال 1910در کنفرانس زنان سوسیالیست در کپنهاک کلارا زنکین که از رهبران زنان سوسیالیست و انقلابی بود 8 مارس را به عنوان" روز جهانی زن "پیشنهاد داد . سابقه مبارزاتی زنان ایرانی از دوره مهاجرت کارگران آذربایجان و استان های شمالی ایران برای کار در تاسیسات نفتی باکو ، دنبال کرد . زنان آگاه و مبارز ایران برای رسیدن به خواسته های خود مانند تاسیس مدارس و آموزشگاه های دخترانه و انتشار نشریات ، بالا بردن سطح آگاهی و بیرون آوردن زنان از فضای محدود و بسته خانه ، مبارزه می کردند . اولین مراسم 8 مارس ایران در بندر انزلی ، در سال 1300 ش (1921 میلادی ) با همت 50 زن برگزار شد . ذرسال 1301 بههمت انجمن پیک سعادت نسوان ، این مراسم در رشت برگزار شد امروز در یک صد و یکمین سال 8 مارس ، هم صدا با زنان سراسر جهان ، رهایی را فریاد می زنیم . رهایی از نابرابری ها ، تحقیر شدگی ها ، بردگی و 000 خواست ما زنان است . به امید روزی که بتوانیم 8 مارس را درکنار یکدیگر بدون دغدغه فکری و به دور از هرگونه خشونت جشن بگیریم ......

۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

آنتیگونه درتالار مولوی

شبی بارانی و به یاد ماندنی ، شبی که با بچه های گروه تئاتر برای دیدن نمایشنامه آنتیگونه به تالار مولوی رفته بودیم و پس از آن هم به یک کافی شاپ در همان نزدیکیها رفتیم تا از دیده ها و برداشت هایمان از اجرا با هم صحبت کنیم . دروغ چرا شاید همین باعث شد تا چند سالی هم به عقب بر گشته و یادی از گذشته ها کرده باشیم تا جایی که چند ساعت گذر زمان را در آنجا اصلا احساس نکردیم . بیرون که آمدیم نم نم باران هوای زمستان را بهاری کرده بود با خنکی خاص خودش که می خواستی ساعتها راه بروی ولی متاسفانه دیر بود و وقت بازگشت .
قبلا هم برای دیدن تئاتر رفته بودم که بینوایان و کلبه عموتم شاید از جمله آنها بود ولی هرگز به این ظرافت و دقت در حرکات بازیگران دقیق نشده بودم و جالب این بود که همه بچه های گروه همین حس را هنگام تماشای نمایش داشتند . این شاید به دلیل چند مدتی باشد که داریم روی موضوع آنتیگونه کار می کنیم و بارها و بارها آنرا بازخوانی کرده ایم و همینطور شاید به دلیل تمرینات بدنی هر چند ابتدایی که در این مدت داشته ایم باعث شده بود که نه تنها من بلکه همه بچه های گروه نظرات یکسانی داشته باشیم . وقتی در این مورد صحبت کردیم به یک نقطه نظر مشترک رسیدیم و آنهم دقت همه بچه به جرء جزء حرکات و کلمات بازیگران بود یا بهتر بگویم کاملا موشکافانه .
در راه باز گشت داشتم با خود فکر می کردم آیا خواهیم توانست از پس بازی نمایش آنتیگونه هر چند متفاوت برآییم ؟ باید تلاش کرد خواستن توانستن هست حتی در این سن !!!!!باید امیدوار بود .
ای گور، ای حجله گاه من، ای دخمه تاریک !
آمدم اینک به دیار یاران،
پیوستم اینک به خویشان خویش.
واپسین باز مانده شور بخت گذشتگان
دیر در این جهان نمی ایستد
و زود از سر جان خویش بر می خیزد .
ای عزیزان من،ای پدر، ای مادر، ای برادر!
به امیدی به نزد شما می آیم
که مرا عزیز بدارید .
دستان من دوستان شما بودند :
بر نعشتان، آب پاکی را دستان من ریخنتند:

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

یک شب تجربه در میان منتظران اعدام

هنوز ساعت سه نشده که به دم زندان اوین می رسیم هوا تاریک و سرد است و نم نم باران فضای محوطه بیرون زندان اوین را بیشتر از پیش وهم آلودتر کرده است . تلخی قهوه ای را که نیم ساعتی پیش خورده ام مزه مزه می کنم اما تلخی فضای سنگین آنجا بیشتر از یک مزه مزه کردن است . افراد زیادی قبل از ما به آنجا آمده اند . می توانی به راحتی خانواده های مجرمین و شاکیان را از هم تشخیص دهی . البته همه آنها به نوعی مضظرب و نگرانند اما شاکیان برای دور ماندن از چشم دیگران همگی درون اتوموبیل های خود قرار گرفته اند در صورتیکه خانواده های کسانی که منتظر اعدام هستند مشغول قدم زدن و سعی در گرفتن رضایت از خانواده شاکیان در آخرین لحظات هستند . ما به دنبال خانواده امیر می گردیم . امیر پسری مانند دهها نو جوانی که به خاطر یک دعوای کودکانه دستش به خون کودک دیگری آلوده شده و اکنون می رود که در سن نو چوانی به پای چوبه دار برود . با خود فکر می کنم آیا من و تو و در نهایت جامعه هم در قبال این نوجوان مقصر نیستیم ؟ آیا همین جامعه و حتی خانواده نبوده که خشونت را دراین نوجوان و نوجوانان دیگر نهادینه کرده است ؟ قبل از یافتن خانواده امیر به پای صحبت بقیه خانواده ها می نشینیم . تجربه تلخی است چرا که متاسفانه همه خانواده ها انگار که شبیه هم فکر می کنند . با تمام حقی که به خانواده های داغدار می دهم ولی این گریز از گوش ندادن به صحبت های دیگران و تفکر نکردن به حرفهای آنها را نوعی گریز از خود می دانم . مادری که داخل ماشین نشسته و اصرار به اعدام دارد چشمهایش را می بندد تا مبادا ناله ها و التماس های مادر دیگری را ببیند . گوش هایش را که نمی تواند ببندد . آری مادر، من و دوستانم از همان پنجره بسته ماشینت بسیار با تو سخن گفتیم وقتی که برف سفید داشت همه ما را سفید پوش می کرد ملتمسانه از تو خواستیم تا فقط لحظه ای به حرف های ما گوش کنی ولی تو همچنان در سکوت خود فرو رفته بودی اما ما می دانستیم که تو یک مادری و امیدوار بودیم تا تو سکوت خود را با رضایت بشکنی . حتما همه گفته های ما را شنیده ای بنا براین امیدوارم در این دو ماهی که فرصتی دو باره داده شده بیشتر به این گفته ها بیندیشی که اگر چنانچه خواسته و با اراده خویش مادر دیگری را داغدار کنی آیا فرزندت به نزدتوباز خواهد گشت ؟ . شاید که این دو ماه را سرنوشت برای تو رقم زده تا بتوانی چشمانت را به نور و روشنایی روز باز کنی نه به تاریکی غار انتقام.! در این میان در زیر برف زیبایی که شروع به باریدن کرده بود به یاری دوستان توانستیم از یکی از مادران رضایت بگیریم هر چند که پسرش خواستار قصاص بود . دیوارهای بلند زندان را نگاه می کنم و می خواهم احساس کسانی را که اکنون در زیر همین برف و نعمت خدا منتظر مرگ خود هستند درک کنم ، موفق نمی شدم . نه مگر می شود انسان به مرگ خود نگاه کند ؟ هیچ کس مرگ خویش را نمی پذیرد پس چگونه می تواند بیندیشد که دقیقه ای بعد همه چیز تمام خواهد شد . نه بیشتر از این یارای نگاه کردن به دیوارهای بلند زندان را ندارم . خانواده امیر را می بینم که برای دو ماه فرصت خوشحالی می کنند . با مادر مقتول صحبت می کنم خیلی جوان است ولی یک مادر است و دلش نازک حتما در این دو ماه بیشتر فکر خواهد کرد به اینکه چگونه روح پسر نوجوانش را با بخشیدن زندگی دیگری شاد کند . آری منهم امیدوارم . بیایید به جای گرفتن زندگی از این نوجوانان زندگی دیگری را به آنها باز گردانیم .

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

نمایشگاهی از شهرام شیدایی

"من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت تانکی ست
که برزمین فکرهایم می چرخد و
علامت می گذارد
ازروی همین علامت ها دکتر
نقشه جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثردست بر علامت ها می گذارد:
- چه چاله های عمیقی !" از مجموعه "خندیدن درخانه ای که می سوخت/ شهرام شیدایی" ضمن سپاس از دوستان اهل هنر و ادب که به فراخوان همدلی و همراهی با شهرام شیدایی درطی مسیر درمان بیماری مهلک سرطان مری پاسخ مثبت داده اند، از شما دعوت می کنیم که از نمایشگاه فروش تابلوی نقاشی ، عکس و دست خط هنرمندانی که نام ماندگار و مهربانشان به ترتیب الفبا در پایین می آید دیدن فرمایید: علی اتحاد- سیمین بهبهانی - وحید چمانی - احمد خلیلی فر- بهرام دبیری- لی لی درخشانی – اردشیر رستمی -مهدی سحابی- رزیتاشرف جهان -عربعلی شروه – کیوان عسگری- نصرت کریمی - نصرالله کسراییان – معصومه مظفری – حسن موریذی نژاد- احمدوکیلی - رضا هدایت و.... تاریخ: پنجشبنه ، اول اسفند ماه . ازساعت 2-11شب . آدرس : انتهای خیابان فتحی شقاقی – میدان سلماس ( فرحبخش سابق) – پلاک 5 - گالری طراحان آزاد. ضمنا اعلام می کنیم که گالری طراحان آزاد از ساعت 8 شب به بعد همان روز برنامه ای برای عرضه آثار هنرمندان جوان و دوستان اهل قلم شهرام شیدایی اختصاص داده است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

معلم در بند به کمپین یک میلیون امضاء پیوست

از تو نوشتن قدغن
نامه ی تازه ای از فرزاد کمانگر
• به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن، به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام، با یک امضا به کمپین برابری برای زنان می پیوندم ...
فرزاد کمانگر زندانی سیاسی محکوم به اعدام، در نامه ی تازه ی خود، پیوستن خود به کمپین برابری زنان اعلام کرده است. این نامه را مجموعه ی فعالان حقوق بشر در ایران منتشر کرده است:
آن زمان که برای اولین بار تو را به بهانه دختر بودن از حلقه بازیهای کودکانه امان جدا کردند هنوز به یاد دارم. تو با چشمانی گریان بازی را به اجبار ترک کردی و از آن روز من هنوز حسرت یک دل سیر نگاه کردن دوباره خانم معلم کلاس دو نفره امان بر دلم مانده است.
نازنین؛
دانش آموز حواس پرت کلاس تو، حالا در هنگامه طرح امنیت اجتماعی به مانند کودکی ها، هوس گرفتن دستهای تو در انظار عموم و واژه های قدغن شده عشق و لبخند به سرش زده است. همبازی کودکی تو انگار نه انگار سالها گذشته و دهها طرح برای جدا کردن زن و مرد از هم اجرا شده است. او تازه در دهه تذکر شفاهی و کتبی و دستبند و دادسرا و چادر سیاهها، حال و هوای برابری به سرش زده، گویا نمی داند در قرنی که هم جنس های تو کهکشانها را تسخیر کرده و ماه و زحل و ناهید را در آغوش گرفته اند، در سرزمین تو نوع پاشنه کفش و سایز پاچه شلوار و رنگ لباسهای تو را مردان لباس سبز تعیین میکنند تا مبادا امنیت جامعه به خطر بیفتد.
همبازی آرام تو، انگار نه انگار که بزرگ شده، اینجا از پشت دیوارهای زندان دلش هوای کوچه های خلوت تابستانهای گرم شهرمان را کرده، آنگاه که همه خوابند و کوچه در سکوت. تا در فرصتی پیش تو بیاید و او را مهمان کنی و بشقاب هندوانه ات را با او قسمت کنی.
نازنین؛
همبازی تو این روزها، دلش بدجوری هوایی شده، گویا هنوز نمی داند تو تازه به حق ارث از امول منقول و غیرمنقول رسیده ای!، گویا نمی خواهد باور کند که چند زن در انتظار حکم سنگسار به سر می برند. نمی خواهد باور کند در دنیایی که عقیده، فکر، حق، آزادی، شرافت، انسانیت و وطن فروخته میشود زن هنوز مالک تن خود نیست.
راستی این همه نابرابری و جدایی از کجا آغاز شد؟
از آن زمان که حوا با "ویاری عصیانگونه" به امر و نهی خدایش پشت پا زد و زمین را برای رنج کشیدن انتخاب نمود؟
یا از آن زمان که برای اولین بار دخترکی موهایش را به دست باد، این هرزه هرجائی سپرد و او دستی از سر هوس به گیسوانش کشید و راز پریشانی موهای دخترک را کوی به کوی به گوش کوه و درخت نجوا کرد و این "معصیت عظما" سبب خشم قبیله بر او گشت؟ یا نه، از آن زمان که چشمه قامت زیبای دخترکی را در خود دید و غافل از این گناه کبیره عاشق دخترک شد و در وصف او آوازی در گوش رود زمزمه کرد و رود نیز مست و زنگی از حدیث عاشقی چشمه، داستان را به دریا گفت و این دزدیده دیدن ها به "غیرت مردانه تاریخ" برخورد و دخترک را خانه نشین کرد؟
یا آن زمان که دست دادن با فرشته های نه ساله، ستون اعتقاداتمان را ویران کرد، سنتها و روایات توجیحی گشت برای جنس دوم بودن تو؟
یا نه، شاید آن هنگام که "عطر خوش تو"، من همبازی کودکیت را به کوچه های خلوت خاطرات کشاند تا به دنبال سارای کودکیهایش ردی از عشق را در اولین نگاه و آخرین اشکت پیدا کند و این گونه به "قانون نانوشته طبیعت" برخورد و ما نامحرم به هم گشتیم. نمیدانم... نمیدانم... از کجا آغاز شد؟
اما من هنوز در سودای رویاهای خود روزی هزاربار جمله ناتمامی را که قرار بود در اولین سپیده مشترک با هم بودنمان به تو بگویم بر زبان دارم، آن زمان که تو با آن نگاه معصومانه همیشگی ات در چشمانم بنگری و من سرمست از این نگاه به تو بگویم: "دوشیزه دوشین، بانو شدنت مبارک"¹. اما افسوس نگذاشتند حتی برای آخرین بار همدیگر را ببینیم تا من از پشت میله های زندان شکوه و عشق زندگی را در چشمانت بخوانم در حالیکه تو زیر نگاههای سنگینشان هنوز عروسک کوچکت را به نشانه پایبندی و دلبستگی به همبازی ات در دست میفشاری و عشقت را انکار نمی کنی.
اما اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن
به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام
با یک امضا به کمپین برابری برای زنان می پیوندم، "یک امضا به پاس زن بودن و زن ماندنتان"
همبازی کودکیهای سارا فرزاد کمانگر بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج ۲۱ بهمن ۱٣٨۷
۱- شعری از دوست شاعرم کاک بیژن مارابی

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

صدایم را می شنوی ؟؟؟؟؟

صدایم را می شنوی ؟
پاییز گفت تا چند روز دیگر می رود .
مامور زندان هم گفت قبل از رفتن پاییز تو هم می روی
باا نگشت روزها را می شمارم.
لحظه های مرموز به تندی می گذرند.
لولوی شب می آید،هر شب...
تو هم می بینی؟
انجا تاریک است.
بوی مدرسه از یادم رفته.
حالا من-علی مهین ترابی، فرزند محمد رضا متولد سال 1365- شاگرد درس خوان سال دوم هنرستان در میان این جمعیت نام دیگری هم دارم "اعدامی"! هیچ وقت زمستان را دوست نداشتم اما حالا که قرار است دیگر هیچ وقت روی خیابان های سفید محله مان را نبینم دلم برای برف بازی حسابی تنگ می شود.
جویباری از چشم هایم جاری می شود.
مرگ لالایی می خواند،صدای خاموشش را می شنوم.
ضربه های قلبم یکی یکی خاموش می شوند.
لحظه های غم انگیز زندگی ام از چهاردهمین روز بهمن سال 81 شروع شد.
در رشته کامپیوتر یک هنرستان غیر انتفاعی درس می خواندم.
شاگرد اول مدرسه بودم. به همین خاطر رویای شرکت در المپیاد برایم در حال تحقق بود. اما...
ثانیه های وحشت به کندی می گذشتند حقیقت تلخی در راه بود. من و زندان ؟
ای کاش هیچ وقت در لحظه های مایوس کننده آن روزها اسیر نشوی.
باورم نمی شد، نه ! کابوس بود. بگو هنوز هم دارم کابوس می بینم...
حالا روزها می گذرند، تا به حال این قدر به مرگ نزدیک نشده بودم.
زمان زیادی به اجرای حکم باقی نمانده. هنوز آرزوهایم را درست نقاشی نکرده بودم که توفان زد.
در هجوم وحشیانه این خزان دل کسی به غنچه ها رحم نکرد. میله های زندان را تا به حال دیده ای ؟
تا به امروز در گرداب غوطه خورده ای ؟ نفسم دارد بند می آید. پنج سال است که ثانیه ها را به انتظار رهایی می شمارم.
صدایی در نیمه شب به گوشم می رسد. وقتی لولوهای وحشت می آیند زمزمه ای آرام و نا خود آگاه به قلبم هشدار می دهد که روزی بی گناهی ام به اثبات می رسد. زمان زیادی باقی نمانده. برایم دست به دعا ببر. حالا تمام آرزویم این است که مزدک به خواب مادرش بیاید و برایش از حقیقت آن روز و بی گناهی ام بگوید .
به انتظار زمستان می نشینم.
نجات، نجات، نجات..... حالا قبل از رفتن پای چوبه دار این واژه را با تمام وجود فریاد می زنم. صدایم را می شنوی؟ جوانی ام را می بینی ؟
آنچه خواندید مختصری از نامه علی مهین ترابی بود از زندان
آری علی جان صدایت را نه تنها من بلکه خیلی های دیگر شنیدند و می شنوند . صدایت را مادران صلح می شنوند و کسانی که برای حقوق کودکان کار می کنند نیز می شنوند و همگی تلاش می کنند که نه تنها تو بلکه هیچ کودک دیگری در ایران اعدام نشود . همه ما صدای شما نوجوانان را که ناخواسته در این بلا گرفتار آمده اید را همواره می شنویم و به همین دلیل هم هست که همگی تلاش می کنیم . علی جان گفتی که امیدواری مزدک به خواب مادرش بیاید ، بهتر است دعا کنی که مزدک به خواب پدرش بیاید و او را از این خواب بیدار کند و آتش انتقام را در او خاموش کند . به او بگوید که با گرفتن انتقام هرگز روی آرامش را نخواهد دید ، چرا که این را تجربه ثابت کرده ولی متاسفانه ما نمی خواهیم از تجربیات دیگران استفاده کنیم .
علی جان می دانم که گذر این 5 سال چه قدر برایت دشوار بوده و هست ولی کمی دیگر طاقت بیاور و نگذار که طوفان نقاشی های آرزوهایت را بزند . نه تو مقاوم تر از آن هستی که در مقابل این طوفان سر خم کنی . میله های زندان خیلی بی رحم هستند ولی بی رحم تر از آن ما انسانها نسبت به یکدیگر هستیم اما تو نباید مایوس شوی .
ما نه تنها برایت دعا می کنیم بلکه تا آخرین لحظات دست از تلاش بر نخواهیم داشت . شاید که شبی در نیمه شب نجوایی آزادیت را خبر دهد و تو دوباره به آغوش خانواده باز گردی .

۱۳۸۷ بهمن ۹, چهارشنبه

ما از دیار نیستی می آئیم

ما از دیار نیستی می آئیم.
از آنجا که هیچ نیست، چون خانواده ای نیست. از آنجا تا به امروز ، راه زیادی را پیموده ایم
و ماجراهای زیادی را پشت سر گذاشته ایم
نمی خواهیم از غم ها و کمبود ها بگوئیم
نمی خواهیم از سختی ها و در به دری ها بگوئیم
بی پناهی و بی هویتی دردی بود که درمان شد
این بار خواهران و برادران خانواده بزرگ فروغ محبت داستان تحولات خود را می گویند ..
نه از آن باد مخالفی که کشتی آنها را شکست و نه از آن درندگانی که قصد دریدن آنها را داشته اند .
بلکه از دستهای مهربان می گویند و لبخند هایی که صبح زندگیشان را ستاره باران کرد.
این بار آنان با کلامی صمیمانه از تحولات شخصیتی ، فرهنگی و عقیدتی خود می گویند .
آنها جهنم و بهشتی را برای شما توصیف می کنند که آن را با تمام وجود حس کرده اند .
و سپس بار دیگر به یاد اوستا حبیب معمار ، دستهایشان را رو به جمعیت گرفته و نغمه سر دادند :
این دنیا بی محبت چو دوزخ روانگداز است
این دوزخ با محبت چون بهشت دلنواز است .
و بعد از استاد فقید حاج قربان سلیمانی می گویند .
آنها تک تک کنسرت هایشان را دوباره زنده می کنند تا هدف بزرگ خود را بیان کنند . هدف بزرگی که با سفری آغاز می شود .
سفری برای گرفتن دستی و نجات زیستی ..
به امید آنکه رنگ عزت را به رخساره یک کودک ایرانی دیگر برگردانند .
تا شاید ایران ، ایرانی شود ، موجب افتخار تمام ایرانیان
شاید عشقها بجوشد .. شاید همت ها جمع گردد ...و شاید صدای وجدان بلند تر از هر صدایی شنیده شود .
کنسرت آغاز سفر ، کنسرتی بود دیدنی از فرزندان فروغ محبت .
فروغ محبت یک سازمان غیر دولتی هست که هدف آن کمک و حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست و محروم است .
این موسسه کار خود را در سال 1382 با سرپرستی 5 کودک آغاز نمود و اکنون سرپرستی 30 خواهر و برادر را بر عهده دارد . برای اطلاعات بیشتر به
اینجا مراجعه شود .
جمعه شب به همراه عده ای از دوستانم به دیدن کنسرت آغاز سفر رفته بودیم فقط به نیت اینکه هم کمکی به این موسسه کرده و هم شبی را هم با هم گذرانده باشیم . ولی به اعتقاد همه دوستانم ، همگی بیشتر از دیدن یک کنسرت معمولی لذت بردیم . برنامه ریزی مرتب و منظم از طرف گردانندگان و اجرای بسیار عالی این نوجوانان باعث مباهات همگی ما شد.
شنیدن مرغ سحر از زبان این کودکان اشک را از چشمان همگی جاری ساخت ، همچنانکه شنیدن ترانه های " دایه دایه " و ... لبخند را بر لبان همه نشاند . و در آخر چه دلنشین سرود ای ایران با تنظیم جدید دستگاه شور و چهارگاه نواخته و خوانده شد که همه جمعیت در سالن یکصدا گروه را همراهی کردند .

۱۳۸۷ بهمن ۳, پنجشنبه

دفاعیه موکلان برای وکلایشان

این بار موکلان از وکلایشان دفاع می کنند . برای دیدن دفاعیات اینجا را کلیک کنید
تغییر برای برابری - شیرین عبادی و فعالیت کانون مدافعان حقوق بشر را نه به بهانه و نه با پلمب نمی توان از حرکت بازایستاند. تصویرو تاثیری که این مدافعان حقوق بشر از خود به جای نهاده اند آنقدر ژرف و نهادینه شده است که قفل و زنجیرو مهر وموم ...دربرابر آن ناچیز است. کدامیک از این ممنوعیت ها می توانند صدای صلح طلبانه عبادی را فرونشاند، یا نقش کانون مدافعان و وکلای آن را در آموزش حقوق متهمان و شهروندی و زن و... دفاع از حقوق متهمان و شهروندان و قومیت ها و اقلیت ها و...از حافظه بزداید؟ کانون مدافعان و ریاست آن را از منظر موکلان و مدافعانش ببینید: 18 نوشته و روایت در باب مدافعان حقوق مان

۱۳۸۷ دی ۲۱, شنبه

کشتار و خشونت در غزه را پایان دهید

مشاهده اخبار هر روزۀ بمباران وحشیانه غزه توسط نیروهای اسرائیلی دل هر بیننده ای را به درد می آورد. هر روز آمار کشته شده ها بالاتر می رود. یک و نیم میلیون نفر از مردم غزه مدت یک سال واندی هست که توسط دولت اسرائیل در محاصره کامل به سر می برند و از داشتن ابتدایی ترین ضرورت های زندگی محروم مانده اند و حالا مدت بیشتر از دو هفته است که کودکان و زنان غزه زیر بمباران ممتد به خاک و خون کشیده می شوند. اگر فرض را هم بر آن بگیریم که دو دولت با هم اختلاف دارند در این میان گناه افراد غیر نظامی و کودکان چیست؟ جنگ افروزان باید بدانند که قربانیان اصلی این جنگ نابرابر کودکان هستند. بیایید دست در دست هم دهیم و از این کودکان بی دفاع حمایت کنیم. بیایید اعتراض خودمان را به گوش جهانیان برسانیم که نسل کشی را هر چه زودتر متوقف کنند.

۱۳۸۷ دی ۱۷, سه‌شنبه

کنسرت خانه فروغ محبت

ما از دیار نیستی می آئیم از آنجا که هیچ نیست ، چون خانواده ا ی نیست از آنجا تا با امروز ، راه زیادی را پیموده ایم و ماجراهای زیادی را پشت سر گذاشته ایم نمی خواهیم از غم ها و کمبود ها بگوئیم نمی خواهیم از سختی ها و در به دری ها بگوئیم بی پناهی و بی هویتی دردی بود که درمان شد این بار خواهران و برادران خانواده بزرگ فروغ محبت داستان تحولات خود را می گویند .. نه از آن باد مخالفی که کشتی آنها را شکست و نه از آن درندگانی که قصد دریدن آنها را داشته اند . بلکه از دستهای مهربان می گویند و لبخند هایی که صبح زندگیشان را ستاره باران کرد. این بار آنان با کلامی صمیمانه از تحولات شخصیتی ، فرهنگی و عقیدتی خود می گویند . آنها جهنم و بهشتی را برای شما توصیف می کنند که آن را با تمام وجود حس کرده اند . و سپس بار دیگر به یاد اوستا حبیب معمار ، دستهایشان را رو به جمعیت گرفته و نغمه سر دادند : این دنیا بی محبت چو دوزخ روانگداز است این دوزخ با محبت چون بهشت دلنواز است . و بعد از استاد فقید حاج قربان سلیمانی می گویند . آنها تک تک کنسرت هایشان را دوباره زنده می کنند تا هدف بزرگ خود را بیان کنند . هدف بزرگی که با سفری آغاز می شود . سفری برای گرفتن دستی و نجات زیستی .. به امید آنکه رنگ عزت را به رخساره یک کودک ایرانی دیگر برگردانند . تا شاید ایران ، ایرانی شود ، موجب افتخار تمام ایرانیان شاید عشقها بجوشد .. شاید همت ها جمع گردد ...و شاید صدای وجدان بلند تر از هر صدایی شنیده شود . کنسرت آغاز سفر ، کنسرتی بود دیدنی از فرزندان فروغ محبت . فروغ محبت یک سازمان غیر دولتی هست که هدف آن کمک و حمایت از کودکان بی سرپرست و بد سرپرست و محروم است . این موسسه کار خود را در سال 1382 با سرپرستی 5 کودک آغاز نمود و اکنون سرپرستی 30 خواهر و برادر را بر عهده دارد . برای اطلاعات بیشتر به اینجا مراجعه شود . جمعه شب به همراه عده ای از دوستانم به دیدن کنسرت آغاز سفر رفته بودیم فقط به نیت اینکه هم کمکی به این موسسه کرده و هم شبی را هم با هم گذرانده باشیم . ولی به اعتقاد همه دوستانم ، همگی بیشتر از دیدن یک کنسرت معمولی لذت بردیم . برنامه ریزی مرتب و منظم از طرف گردانندگان و اجرای بسیار عالی این نوجوانان باعث مباهات همگی ما شد. شنیدن مرغ سحر از زبان این کودکان اشک را از چشمان همگی جاری ساخت ، همچنانکه شنیدن ترانه های " دایه دایه " و ... لبخند را بر لبان همه نشاند . و در آخر چه دلنشین سرود ای ایران با تنظیم جدید دستگاه شور و چهارگاه نواخته و خوانده شد که همه جمعیت در سالن یکصدا گروه را همراهی کردند