۱۳۸۷ اسفند ۶, سه‌شنبه

آنتیگونه درتالار مولوی

شبی بارانی و به یاد ماندنی ، شبی که با بچه های گروه تئاتر برای دیدن نمایشنامه آنتیگونه به تالار مولوی رفته بودیم و پس از آن هم به یک کافی شاپ در همان نزدیکیها رفتیم تا از دیده ها و برداشت هایمان از اجرا با هم صحبت کنیم . دروغ چرا شاید همین باعث شد تا چند سالی هم به عقب بر گشته و یادی از گذشته ها کرده باشیم تا جایی که چند ساعت گذر زمان را در آنجا اصلا احساس نکردیم . بیرون که آمدیم نم نم باران هوای زمستان را بهاری کرده بود با خنکی خاص خودش که می خواستی ساعتها راه بروی ولی متاسفانه دیر بود و وقت بازگشت .
قبلا هم برای دیدن تئاتر رفته بودم که بینوایان و کلبه عموتم شاید از جمله آنها بود ولی هرگز به این ظرافت و دقت در حرکات بازیگران دقیق نشده بودم و جالب این بود که همه بچه های گروه همین حس را هنگام تماشای نمایش داشتند . این شاید به دلیل چند مدتی باشد که داریم روی موضوع آنتیگونه کار می کنیم و بارها و بارها آنرا بازخوانی کرده ایم و همینطور شاید به دلیل تمرینات بدنی هر چند ابتدایی که در این مدت داشته ایم باعث شده بود که نه تنها من بلکه همه بچه های گروه نظرات یکسانی داشته باشیم . وقتی در این مورد صحبت کردیم به یک نقطه نظر مشترک رسیدیم و آنهم دقت همه بچه به جرء جزء حرکات و کلمات بازیگران بود یا بهتر بگویم کاملا موشکافانه .
در راه باز گشت داشتم با خود فکر می کردم آیا خواهیم توانست از پس بازی نمایش آنتیگونه هر چند متفاوت برآییم ؟ باید تلاش کرد خواستن توانستن هست حتی در این سن !!!!!باید امیدوار بود .
ای گور، ای حجله گاه من، ای دخمه تاریک !
آمدم اینک به دیار یاران،
پیوستم اینک به خویشان خویش.
واپسین باز مانده شور بخت گذشتگان
دیر در این جهان نمی ایستد
و زود از سر جان خویش بر می خیزد .
ای عزیزان من،ای پدر، ای مادر، ای برادر!
به امیدی به نزد شما می آیم
که مرا عزیز بدارید .
دستان من دوستان شما بودند :
بر نعشتان، آب پاکی را دستان من ریخنتند:

۱۳۸۷ اسفند ۵, دوشنبه

یک شب تجربه در میان منتظران اعدام

هنوز ساعت سه نشده که به دم زندان اوین می رسیم هوا تاریک و سرد است و نم نم باران فضای محوطه بیرون زندان اوین را بیشتر از پیش وهم آلودتر کرده است . تلخی قهوه ای را که نیم ساعتی پیش خورده ام مزه مزه می کنم اما تلخی فضای سنگین آنجا بیشتر از یک مزه مزه کردن است . افراد زیادی قبل از ما به آنجا آمده اند . می توانی به راحتی خانواده های مجرمین و شاکیان را از هم تشخیص دهی . البته همه آنها به نوعی مضظرب و نگرانند اما شاکیان برای دور ماندن از چشم دیگران همگی درون اتوموبیل های خود قرار گرفته اند در صورتیکه خانواده های کسانی که منتظر اعدام هستند مشغول قدم زدن و سعی در گرفتن رضایت از خانواده شاکیان در آخرین لحظات هستند . ما به دنبال خانواده امیر می گردیم . امیر پسری مانند دهها نو جوانی که به خاطر یک دعوای کودکانه دستش به خون کودک دیگری آلوده شده و اکنون می رود که در سن نو چوانی به پای چوبه دار برود . با خود فکر می کنم آیا من و تو و در نهایت جامعه هم در قبال این نوجوان مقصر نیستیم ؟ آیا همین جامعه و حتی خانواده نبوده که خشونت را دراین نوجوان و نوجوانان دیگر نهادینه کرده است ؟ قبل از یافتن خانواده امیر به پای صحبت بقیه خانواده ها می نشینیم . تجربه تلخی است چرا که متاسفانه همه خانواده ها انگار که شبیه هم فکر می کنند . با تمام حقی که به خانواده های داغدار می دهم ولی این گریز از گوش ندادن به صحبت های دیگران و تفکر نکردن به حرفهای آنها را نوعی گریز از خود می دانم . مادری که داخل ماشین نشسته و اصرار به اعدام دارد چشمهایش را می بندد تا مبادا ناله ها و التماس های مادر دیگری را ببیند . گوش هایش را که نمی تواند ببندد . آری مادر، من و دوستانم از همان پنجره بسته ماشینت بسیار با تو سخن گفتیم وقتی که برف سفید داشت همه ما را سفید پوش می کرد ملتمسانه از تو خواستیم تا فقط لحظه ای به حرف های ما گوش کنی ولی تو همچنان در سکوت خود فرو رفته بودی اما ما می دانستیم که تو یک مادری و امیدوار بودیم تا تو سکوت خود را با رضایت بشکنی . حتما همه گفته های ما را شنیده ای بنا براین امیدوارم در این دو ماهی که فرصتی دو باره داده شده بیشتر به این گفته ها بیندیشی که اگر چنانچه خواسته و با اراده خویش مادر دیگری را داغدار کنی آیا فرزندت به نزدتوباز خواهد گشت ؟ . شاید که این دو ماه را سرنوشت برای تو رقم زده تا بتوانی چشمانت را به نور و روشنایی روز باز کنی نه به تاریکی غار انتقام.! در این میان در زیر برف زیبایی که شروع به باریدن کرده بود به یاری دوستان توانستیم از یکی از مادران رضایت بگیریم هر چند که پسرش خواستار قصاص بود . دیوارهای بلند زندان را نگاه می کنم و می خواهم احساس کسانی را که اکنون در زیر همین برف و نعمت خدا منتظر مرگ خود هستند درک کنم ، موفق نمی شدم . نه مگر می شود انسان به مرگ خود نگاه کند ؟ هیچ کس مرگ خویش را نمی پذیرد پس چگونه می تواند بیندیشد که دقیقه ای بعد همه چیز تمام خواهد شد . نه بیشتر از این یارای نگاه کردن به دیوارهای بلند زندان را ندارم . خانواده امیر را می بینم که برای دو ماه فرصت خوشحالی می کنند . با مادر مقتول صحبت می کنم خیلی جوان است ولی یک مادر است و دلش نازک حتما در این دو ماه بیشتر فکر خواهد کرد به اینکه چگونه روح پسر نوجوانش را با بخشیدن زندگی دیگری شاد کند . آری منهم امیدوارم . بیایید به جای گرفتن زندگی از این نوجوانان زندگی دیگری را به آنها باز گردانیم .

۱۳۸۷ بهمن ۲۹, سه‌شنبه

نمایشگاهی از شهرام شیدایی

"من مثل ساعتی مریضم
و به دقت درد می کشم
سکوت تانکی ست
که برزمین فکرهایم می چرخد و
علامت می گذارد
ازروی همین علامت ها دکتر
نقشه جغرافیایی روحم را روی میز می کشد
و با تاثردست بر علامت ها می گذارد:
- چه چاله های عمیقی !" از مجموعه "خندیدن درخانه ای که می سوخت/ شهرام شیدایی" ضمن سپاس از دوستان اهل هنر و ادب که به فراخوان همدلی و همراهی با شهرام شیدایی درطی مسیر درمان بیماری مهلک سرطان مری پاسخ مثبت داده اند، از شما دعوت می کنیم که از نمایشگاه فروش تابلوی نقاشی ، عکس و دست خط هنرمندانی که نام ماندگار و مهربانشان به ترتیب الفبا در پایین می آید دیدن فرمایید: علی اتحاد- سیمین بهبهانی - وحید چمانی - احمد خلیلی فر- بهرام دبیری- لی لی درخشانی – اردشیر رستمی -مهدی سحابی- رزیتاشرف جهان -عربعلی شروه – کیوان عسگری- نصرت کریمی - نصرالله کسراییان – معصومه مظفری – حسن موریذی نژاد- احمدوکیلی - رضا هدایت و.... تاریخ: پنجشبنه ، اول اسفند ماه . ازساعت 2-11شب . آدرس : انتهای خیابان فتحی شقاقی – میدان سلماس ( فرحبخش سابق) – پلاک 5 - گالری طراحان آزاد. ضمنا اعلام می کنیم که گالری طراحان آزاد از ساعت 8 شب به بعد همان روز برنامه ای برای عرضه آثار هنرمندان جوان و دوستان اهل قلم شهرام شیدایی اختصاص داده است.

۱۳۸۷ بهمن ۲۳, چهارشنبه

معلم در بند به کمپین یک میلیون امضاء پیوست

از تو نوشتن قدغن
نامه ی تازه ای از فرزاد کمانگر
• به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن، به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام، با یک امضا به کمپین برابری برای زنان می پیوندم ...
فرزاد کمانگر زندانی سیاسی محکوم به اعدام، در نامه ی تازه ی خود، پیوستن خود به کمپین برابری زنان اعلام کرده است. این نامه را مجموعه ی فعالان حقوق بشر در ایران منتشر کرده است:
آن زمان که برای اولین بار تو را به بهانه دختر بودن از حلقه بازیهای کودکانه امان جدا کردند هنوز به یاد دارم. تو با چشمانی گریان بازی را به اجبار ترک کردی و از آن روز من هنوز حسرت یک دل سیر نگاه کردن دوباره خانم معلم کلاس دو نفره امان بر دلم مانده است.
نازنین؛
دانش آموز حواس پرت کلاس تو، حالا در هنگامه طرح امنیت اجتماعی به مانند کودکی ها، هوس گرفتن دستهای تو در انظار عموم و واژه های قدغن شده عشق و لبخند به سرش زده است. همبازی کودکی تو انگار نه انگار سالها گذشته و دهها طرح برای جدا کردن زن و مرد از هم اجرا شده است. او تازه در دهه تذکر شفاهی و کتبی و دستبند و دادسرا و چادر سیاهها، حال و هوای برابری به سرش زده، گویا نمی داند در قرنی که هم جنس های تو کهکشانها را تسخیر کرده و ماه و زحل و ناهید را در آغوش گرفته اند، در سرزمین تو نوع پاشنه کفش و سایز پاچه شلوار و رنگ لباسهای تو را مردان لباس سبز تعیین میکنند تا مبادا امنیت جامعه به خطر بیفتد.
همبازی آرام تو، انگار نه انگار که بزرگ شده، اینجا از پشت دیوارهای زندان دلش هوای کوچه های خلوت تابستانهای گرم شهرمان را کرده، آنگاه که همه خوابند و کوچه در سکوت. تا در فرصتی پیش تو بیاید و او را مهمان کنی و بشقاب هندوانه ات را با او قسمت کنی.
نازنین؛
همبازی تو این روزها، دلش بدجوری هوایی شده، گویا هنوز نمی داند تو تازه به حق ارث از امول منقول و غیرمنقول رسیده ای!، گویا نمی خواهد باور کند که چند زن در انتظار حکم سنگسار به سر می برند. نمی خواهد باور کند در دنیایی که عقیده، فکر، حق، آزادی، شرافت، انسانیت و وطن فروخته میشود زن هنوز مالک تن خود نیست.
راستی این همه نابرابری و جدایی از کجا آغاز شد؟
از آن زمان که حوا با "ویاری عصیانگونه" به امر و نهی خدایش پشت پا زد و زمین را برای رنج کشیدن انتخاب نمود؟
یا از آن زمان که برای اولین بار دخترکی موهایش را به دست باد، این هرزه هرجائی سپرد و او دستی از سر هوس به گیسوانش کشید و راز پریشانی موهای دخترک را کوی به کوی به گوش کوه و درخت نجوا کرد و این "معصیت عظما" سبب خشم قبیله بر او گشت؟ یا نه، از آن زمان که چشمه قامت زیبای دخترکی را در خود دید و غافل از این گناه کبیره عاشق دخترک شد و در وصف او آوازی در گوش رود زمزمه کرد و رود نیز مست و زنگی از حدیث عاشقی چشمه، داستان را به دریا گفت و این دزدیده دیدن ها به "غیرت مردانه تاریخ" برخورد و دخترک را خانه نشین کرد؟
یا آن زمان که دست دادن با فرشته های نه ساله، ستون اعتقاداتمان را ویران کرد، سنتها و روایات توجیحی گشت برای جنس دوم بودن تو؟
یا نه، شاید آن هنگام که "عطر خوش تو"، من همبازی کودکیت را به کوچه های خلوت خاطرات کشاند تا به دنبال سارای کودکیهایش ردی از عشق را در اولین نگاه و آخرین اشکت پیدا کند و این گونه به "قانون نانوشته طبیعت" برخورد و ما نامحرم به هم گشتیم. نمیدانم... نمیدانم... از کجا آغاز شد؟
اما من هنوز در سودای رویاهای خود روزی هزاربار جمله ناتمامی را که قرار بود در اولین سپیده مشترک با هم بودنمان به تو بگویم بر زبان دارم، آن زمان که تو با آن نگاه معصومانه همیشگی ات در چشمانم بنگری و من سرمست از این نگاه به تو بگویم: "دوشیزه دوشین، بانو شدنت مبارک"¹. اما افسوس نگذاشتند حتی برای آخرین بار همدیگر را ببینیم تا من از پشت میله های زندان شکوه و عشق زندگی را در چشمانت بخوانم در حالیکه تو زیر نگاههای سنگینشان هنوز عروسک کوچکت را به نشانه پایبندی و دلبستگی به همبازی ات در دست میفشاری و عشقت را انکار نمی کنی.
اما اکنون به پاس تحمل هزاران سال رنج و نابرابری های زن بودن
به پاس هزاران خاطره و رویای ناتمام
با یک امضا به کمپین برابری برای زنان می پیوندم، "یک امضا به پاس زن بودن و زن ماندنتان"
همبازی کودکیهای سارا فرزاد کمانگر بند بیماران عفونی زندان رجایی شهر کرج ۲۱ بهمن ۱٣٨۷
۱- شعری از دوست شاعرم کاک بیژن مارابی

۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

صدایم را می شنوی ؟؟؟؟؟

صدایم را می شنوی ؟
پاییز گفت تا چند روز دیگر می رود .
مامور زندان هم گفت قبل از رفتن پاییز تو هم می روی
باا نگشت روزها را می شمارم.
لحظه های مرموز به تندی می گذرند.
لولوی شب می آید،هر شب...
تو هم می بینی؟
انجا تاریک است.
بوی مدرسه از یادم رفته.
حالا من-علی مهین ترابی، فرزند محمد رضا متولد سال 1365- شاگرد درس خوان سال دوم هنرستان در میان این جمعیت نام دیگری هم دارم "اعدامی"! هیچ وقت زمستان را دوست نداشتم اما حالا که قرار است دیگر هیچ وقت روی خیابان های سفید محله مان را نبینم دلم برای برف بازی حسابی تنگ می شود.
جویباری از چشم هایم جاری می شود.
مرگ لالایی می خواند،صدای خاموشش را می شنوم.
ضربه های قلبم یکی یکی خاموش می شوند.
لحظه های غم انگیز زندگی ام از چهاردهمین روز بهمن سال 81 شروع شد.
در رشته کامپیوتر یک هنرستان غیر انتفاعی درس می خواندم.
شاگرد اول مدرسه بودم. به همین خاطر رویای شرکت در المپیاد برایم در حال تحقق بود. اما...
ثانیه های وحشت به کندی می گذشتند حقیقت تلخی در راه بود. من و زندان ؟
ای کاش هیچ وقت در لحظه های مایوس کننده آن روزها اسیر نشوی.
باورم نمی شد، نه ! کابوس بود. بگو هنوز هم دارم کابوس می بینم...
حالا روزها می گذرند، تا به حال این قدر به مرگ نزدیک نشده بودم.
زمان زیادی به اجرای حکم باقی نمانده. هنوز آرزوهایم را درست نقاشی نکرده بودم که توفان زد.
در هجوم وحشیانه این خزان دل کسی به غنچه ها رحم نکرد. میله های زندان را تا به حال دیده ای ؟
تا به امروز در گرداب غوطه خورده ای ؟ نفسم دارد بند می آید. پنج سال است که ثانیه ها را به انتظار رهایی می شمارم.
صدایی در نیمه شب به گوشم می رسد. وقتی لولوهای وحشت می آیند زمزمه ای آرام و نا خود آگاه به قلبم هشدار می دهد که روزی بی گناهی ام به اثبات می رسد. زمان زیادی باقی نمانده. برایم دست به دعا ببر. حالا تمام آرزویم این است که مزدک به خواب مادرش بیاید و برایش از حقیقت آن روز و بی گناهی ام بگوید .
به انتظار زمستان می نشینم.
نجات، نجات، نجات..... حالا قبل از رفتن پای چوبه دار این واژه را با تمام وجود فریاد می زنم. صدایم را می شنوی؟ جوانی ام را می بینی ؟
آنچه خواندید مختصری از نامه علی مهین ترابی بود از زندان
آری علی جان صدایت را نه تنها من بلکه خیلی های دیگر شنیدند و می شنوند . صدایت را مادران صلح می شنوند و کسانی که برای حقوق کودکان کار می کنند نیز می شنوند و همگی تلاش می کنند که نه تنها تو بلکه هیچ کودک دیگری در ایران اعدام نشود . همه ما صدای شما نوجوانان را که ناخواسته در این بلا گرفتار آمده اید را همواره می شنویم و به همین دلیل هم هست که همگی تلاش می کنیم . علی جان گفتی که امیدواری مزدک به خواب مادرش بیاید ، بهتر است دعا کنی که مزدک به خواب پدرش بیاید و او را از این خواب بیدار کند و آتش انتقام را در او خاموش کند . به او بگوید که با گرفتن انتقام هرگز روی آرامش را نخواهد دید ، چرا که این را تجربه ثابت کرده ولی متاسفانه ما نمی خواهیم از تجربیات دیگران استفاده کنیم .
علی جان می دانم که گذر این 5 سال چه قدر برایت دشوار بوده و هست ولی کمی دیگر طاقت بیاور و نگذار که طوفان نقاشی های آرزوهایت را بزند . نه تو مقاوم تر از آن هستی که در مقابل این طوفان سر خم کنی . میله های زندان خیلی بی رحم هستند ولی بی رحم تر از آن ما انسانها نسبت به یکدیگر هستیم اما تو نباید مایوس شوی .
ما نه تنها برایت دعا می کنیم بلکه تا آخرین لحظات دست از تلاش بر نخواهیم داشت . شاید که شبی در نیمه شب نجوایی آزادیت را خبر دهد و تو دوباره به آغوش خانواده باز گردی .