۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

سفر به بهشتی کوچک در دل جنگلهای گیلان

ساعت هنوز 6 نشده که همه دوستان سرگاندی منتظر رسیدن مینی بوس ایستاده اند .

قراره که به یک سفر طبیعت گردی دو روزه برویم . انگار همگی یه جورایی خیال داریم همه مشکلات را سر خیابان گاندی پشت در می نی بوس جا بذاریم . با این تصمیم پا در راه سفری به سمت یکی از روستاهای خطه سرسبز شمال می گذاریم . روستایی که در دل جنگل پنهان شده . میشه گفت یک روستای تقریبا بکر به نام کیش دره در منطقه ای به نام گوراب زرمیخ . گوراب به معنای چاله آب ولی اهالی منطقه هم جریان زرمیخ را نمی دونستن . به هر حال من که می گم بهشت کوچک .

در روستای کیش دره در یک اقامتگاه محلی که در یک منطقه کاملا طبیعی واقع شده بود اقامت می کنیم . برای ورود به حیاط این خانه حتی به جای پله باید از یک زمین سربالایی کاملا دست نخورده عبور می کردی .خانه ای بسیار ساده در دو طبقه که آشپزخانه ای کوچک در طبقه پایین آن قرارداشت . خانه ای که از سادگی و پاکی روستاییان حکایت می کرد.

گروه بعد از خوردن ناهار ویک استراحت کوتاه به طرف جنگل برای جنگل نوردی به راه می افتند و از همانجا بود که می توانستی بوضوح زیبایی طبیعت را در دل جنگل ببینی با تمام جزئیاتش . آواز پرندگانی که فارق از دود و دم شهر در هوای پاک جنگل نغمه سرایی می کردند بسیار دلنشین بود و از هر ترنمی لطیف تر و دلنشین ترو هنرمندانه تر بود ، احساس آرامش می کردی چرا نه صدای گوشخراش بوق ماشین بود ونه همهمه ازدهام مردم . در یک کلام بهشت کوچک .

گروه بعد از یک راهپیمایی نستبا طولانی به یک آبشار کوچک می رسند که مانند رشته مرواریدی از بالا کوه سرازیر شده بود . در این هوای گرم با دیدن آبشار و شنیدن صدای شر شر آب رودخانه همه از خود بی خود شده بودند و تصمیم گرفتند تا تن های خسته و گرم خودرا به آب خنک وسرد آبشار بسپارند و این شد که همگی در یک چشم به هم زدن یک پارچه خیس بودند و به یاد زمان کودکی ونوجوانی مراسم آب پاشی را اجرا کردند . چه زیبا بود باز گشت به دوران کودکی . همواره کودک درون ما است که این شیطنت ها را طلب می کند و این ما هستیم که به او اجازه می دهیم که اظهار وجود کند ویا سرکوبش می کنیم . ما از این شیطنت ها لذت می بریم . این همان چیزی است که به ما انرژی مثبت میدهد .

خوشبختانه همه گروه بسیار با هم هماهنگ بودند و این تفاهم هفده نفری بسیار زیبا می نمود . سه نسل در کنار هم جذابیتی به گروه بخشیده بود .

در نهایت روزی شد خاطره انگیز در ذهن ما . روزی که انتظار می کشیم دوباره اتفاق بیفتد .

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

مرور یکسال گذشته

در یکسال گذشته سعی کردم بنویسم وحس لحظه هایم را نقش بر کاغذ بکنم ولی بدلیل فیلتر بودن خانه مجازیم که دلنوشته هایم را در آن پست می کردم ، گاهی بر روی همان کاغذ به فراموشی سپرده می شد . سال پیش هرروزش خاطره ای بود که اکنون برایم تازه شده و در ذهنم تکرار می شود و تکرار می شود و مرا به آن روزها باز می گرداند . وقتی می گویم همه روزهایش ،یعنی از نوروز 88 تا به همین امروز . روزهای متفاوت ،روزهای تلخ و شیرین . روزهای شیرین زنجیره سبز ، روزهایی که می توانستی با کسانی گفتمان کنی که نظر مخالف ترا داشتند و انتخابشان با انتخاب تو متفاوت بود ولی فقط با کلمات بود که یا قانع می کردی و یا قانع میشدی . کلمات گاهی تند بود ولی نه به تندی باتومی که بعد ها شلاق وار به تنت می خورد . روزهای شیرینی که تا پاسی از شب با خواهران و برادرانت در خیابان بحث و جدل می کردی و تصور می کردی که رها هستی ، رها از همه بندها . .اما غافل از اینکه یک شبه همه آرزوهایت و یا رویاهایت تبدیل به کابوس می شود و روزهای تلخ یکی پس از دیگری به تو هجوم می آورد . روزهای تلخی که با هیچ واژه ای قابل بیان نیست و باز گویی آن در کلمات نمی گنجد و یا قلم ضعیف من بیشتر ازاین قادر به بیانش نیست . روزهای تلخی که ما شاهد از دست دادن سهراب ها و نداها و اشکان ها و ........ بودیم و خیلی چیزهای دیگر که تا با چشم خود نبینی باورش برایت آسان نخواهد بود . من مادر چگونه می توانستم تحمل دیدن اینهمه خشونت ، آنهم از نوع برادری را داشته باشم و این بود که در این یکسال له شدن خودم و همینطور دوستانم را می دیدم و همه روزهایمان تبدیل شد به دلهره و اضطراب و نگرانی از آینده و به نوعی جدایی ازبهترین جوانانمان که به جبر دوران ، جلای وطن کردند و هنوز هم متاسفانه ادامه دارد . بهار سال پیش را نتوانتستیم جوانه زدن درختان را شاهد باشیم چرا که همزمان شاهد از دست رفتن جوانه های زندگیمان شدیم . چگونه می توانستیم از شکوفه زدن درختان بهاری شاد شویم در حالیکه شکوفه های بهاریمان را پر پر شده بر روی زمین می دیدیم . ما هستی مان در دوست داشتن معنا پیدا می کندو به شوق دوست داشتن هایمان زنده ایم ، پس خشونت را تاب نمی آوریم و تحمل دیدن خشونت از طرف هم میهن خود را نداریم و قبول آن با هر توجیهی برایمان سنگین است . ما سرزمینمان را دوست داریم ، کوهها ودشتها و دریاهایش را و تاریخ با عزمت و رنج کشیده اش را . ما باید از سد همه این تلخی ها و سختی ها بگذریم و به روزهای روشنی دست پیدا کنیم .

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

کمای یکساله به پایان رسید

دو روز بود به خاطر نازنینی حالم بسیار بد بود . دو روز بود که مثل روح سرگردان یا تو خونه راه می رفتم و یا پشت کامپیوتر میخکوب شده بودم . تا اینکه بطور کاملا اتفاقی با دوستی تازه آشنا در دوردستها تونستم وبلاگمو بعد از یکسالی راه اندازی کنم . نمی تونم بگم که این کار برام چقدر با ارزش بود و چقدر به من کمک کرد تا بتونم کمی احساس آرامش کنم . چقدر دلم برایش تنگ شده بود وقتی تونستم صفحه وبلاگم را باز کنم انگار تازه شده بودم . درست موقعی به دادم رسید که از نظر روحی بنا بدلایلی بهم ریخته بودم . همه مطالب را از اول تا به آخر بازخوانی کردم . همه برایم تازگی داشت ودر عین حال مرا به همان زمان باز می گرداند . همه اون روزها برایم تداعی شدند . مطلب دستگیری محبوبه را می خواندم بعد و بعد و بعد و تا اونجاییکه عید باز محبوبه گرفتار شد و در پی آن مادری که بیمار بود فقط توانست در آخرین لحظات محبوبه را چند ساعتی ببیند و داشتم به این فکر می کردم که حالا هم دوباره محبوبه در زندان است و پدر بیمارش چشم انتظار او نشسته وداشتم به این فکر می کردم اگر خدای نکرده دوباره این اتفاق برایش تکرار شود چه خواهد شد ؟؟؟؟ داشتم به امیر فکر می کردم که روز اعدامش را نوشته بودم در یک روز زمستانی که دم اوین رفته بودیم و تونستیم مهلتی برایش بگیریم و همانجا من با مادر مقتول صحبت کرده و شماره تلفن گرفتم و همین شد باب آشنایی و رفتن به در خانه و باقی قضایا که در نهایت منجر به رضایت شد و الان امیر آزاد شده و به زندگی عادی باز گشته است که البته هنوز ما و جامعه وظیفه ای در قبالش داریم تا اون بتونه روزهای حبس را که در سنین نوجوانی گذرانده فراموش کنه . به علی فکر می کنم که به تنها جایی که تعلق نداره زندانه ولی متاسفانه اولیای دم یعنی پدر مقتول هنوز روی حرف خودش پافشاری می کنه . به علی فکر می کنم که چگونه به این مهلکه راه پیدا کرده و دیگه نمی تونه از اون بیرون بیاد . به اونی که اگر این اتفاق برایش نیفتاده بود شاید الان ..........و هزاران شاید دیگه . امشب به همه اون اتفاقاتی که تو اون دوسالی که نوشته بودم دارم فکر می کنم . سال 88 سال عجیبی برای همه ما بود دلم می خواست که می تونستم همه اون اتفاقات را آنطور که باید بیان می کردم . خوب می تونم ولی لابد اینبار خودم هم فیلترمیشم .
27/3/89