۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

زهرا ، گل گلدان مادر چه راحت پژمرد

زهرا، گل گلدان مادر چه راحت پژمرد
فرخنده جبارزادگان
يكشنبه 27 آبان 1386
برای رفتن به خانه دکتر زهرا آماده می شم ولی دلشوره مثل همیشه به سراغم میاد مانند چند هفته پیش که خبر را در یکی از سایتها دیدم . نمی تونم به فکرم سر و سامونی بدم هنوز از فکر چگونگی افتادن این اتفاق بیرون نیومده بودم که مسئله دلارام پیش اومد. شاید هم من ظرفیت زیادی ندارم ، همیشه دلم می خواد که قوی باشم و سعی خودمو می کنم که امیدوارم بالاخره موفق بشم . خوب تا از موضوع دور نشدم : روز جمعه است و روز آبیاری گلدانهایم . قبل از هر کاری گلدانها را آب و کود می دم و از زرد شدن چند تا از برگهای گلدان دراسینایم دلخور میشم . فکر می کنم پس اون مادر چه جوری باید با موضوع دخترش کنار بیاد و چه کسی رو مسئول زرد شدن که نه پژمرده شدن هم نه بلکه از ریشه ُخشک شدن گل نازنینش بداند . قهوه تلخی را جرعه جرعه بنا به عادت هر روز صبح سر می کشم ولی امروز تلخی آنرا بیشتر احساس می کنم . دلم هنوز آروم نداره و انگار که دارم برای جلسه امتحان مهمی آماده میشم . امروز تولد دخترم هست ولی به چند دلیل توافق کردیم که فردا فقط یه گردآمدن کوچک خانوادگی داشته باشیم . در زیر پل سید خندان همراه احترام خانم به مریم که با ماشین منتظرمان است می پیوندیم و تا رسیدن به محل ملاقات از مسئله دکتر زهرا گرفته تا مسئله دلارام سخن می گوییم . خانه دکتر زهرا در یکی از کوچه های باریک خاوران است. بعد ازاینکه چند مادر و چند تن دیگر از فعالان جنبش زنان به ما ملحق می شوند همگی به طرف منزل دکتر زهرا در دل کوچه کم عرض براه می افتیم. فضای کوچه سنگین است. انگار که کوچه با ما حرف می زند و از خاطراتی که با زهرا داشته سخن می گوید. می گوید که چه سالهایی زهرا را دیده که از این کوچه برای رفتن به مدرسه و دانشگاه عبور کرده تا این بیست سال تحصیل را به پایان ببرد . کوچه می گوید که منتظر دیدن زهرا با لباس عروس بوده هر چند که آنقدر باریک است که ماشین عروس نمی تواند داخل آن بشود. وارد خانه کوچک و محقر اما با صفای زهرا می شویم . هیچکدام از ما نمی توانیم خودمان را در مقابل چیزی که می بینیم کنترل کنیم. مادری سیاه پوش، با اشک اما با لبخند مهمان نوازانه در برابرمان ظاهر می شود و سیل اشک است که روان شده است. انگار که سال هاست می شناسمش. کدام مادر است که اندوه مادری را نشناسد؟ واقعا تحسین بر انگیز است . پدر از مبارزان سال های پیش از انقلاب بوده و مادر با داشتن سیکل، یک پسر مهندس و یک دختر پزشک تحویل جامعه داده است و حالا انگار جامعه گردانان تشخیص داده اند که به این پزشک نیازی نبوده ! به همین راحتی. احتیاجی به گفتن چیزی نیست فقط با یک نگاه متوجه وضعیت زندگی شان می شوی . تمام فضای این خانواده 4 نفره دو اتاق تو در تو است که در یکی از آنها یخچال نیز قرار گرفته است . چیری شبیه آشپزخانه در کنار حیاط قرار دارد که فقط سقفی از ایرانیت آنرا از برف و باران حفظ می کند. در چنین خانه ای زهرا پزشک شده بود، زهرا رتبه دو رقمی کنکور بوده و می رفت که یک متخصص بشود . به طور یقین او می توانست جزو پزشکان مسئول این جامعه شود چرا که او برای گذراندن طرح داوطلبانه به مکانی دور دست و محروم رفته بوده و از اینکه به همنوعان خود کمک می کرد بسیار خرسند بوده. قلب مان فشرده شد وقت مادر گفت فردای روز خاکسپاری روز تولدش بود. پس بی خود نبود که مادر برایش شمع سیاه روشن کرده بود. مادری که عمری گل گلدانش را با تمام وجود مراقبت کرده بود تا مبادا گلبرگی از آن پژمرده شود اکنون چگونه می توانست باور کند که دست پلیدی اینچنین سرنوشت شومی را برایش رقم بزند. مادر به پزشک بودن زهرایش می بالید و می توانستیم این را در چشمانش مشاهده کنیم و چه زیبا از خدماتش به مردم محروم سخن می گفت. تمام روز را یک بار دیگر مرور می کنم و با خود کلنجار می روم ولی همچنان یک بغض فروخورده را در گلویم احساس می کنم که هر آن ممکن است با تلنگری سر گشوده و بصورت سیلی از اشک سرازیر شود

هیچ نظری موجود نیست: