۱۳۸۶ دی ۱۰, دوشنبه

آری ناگهان توپ از دست آیدین افتاد

به قول یکی از دوستانم که معتقد بود
ایکاش جوانان غیور و قهرمان ما غیراز ینکه به جوانی و شهرت خود فکر کنند قدری هم به مزایای خدادای که نشانه رحمت اوست و توانایی و قابلیت وجودی خودشان بنگرند و قدری به وجود نازنین خودشان و تعهدی که نه تنهابه خانواده و دوستان بلکه به کل جامعه دارند بیندیشند . اینان گلهایی هستند که برای هزادان غنچه نشکفته الگو هستند و چه بسا که می توانند در زندگی تک تک این نو گلان مثمر ثمر باشند . افسوس و صد افسوس که نگرش جوانی و غرورو لجام گسیختگی بی پروای جوانی باعث شد که آیدین عزیز همراه با نامزدش از بین ما سفر کندو دوستان و دوستداران خود را اینچنین عزادار کند . آری آیدین عزیز دوستانت همچنان از رفتن تودر شوک به سر می برند . اگر یارانت را در بهشت زهرا می دیدی که چگونه قامتشان خم شده بود هرگز به خود اجازه نمی دادی که با خود اینچنین کنی . اگر پوریا را می دیدی که خواهرش می گفت ترا مثل یک برادر دوست داشت در چه شوکی به سر می برد . دیگر از پدر و مادرو برادرت نمی توانم چیزی بگویم که پدر را یارای ایستادن نبود و مادر را در این چند ساعت به حال و هوش طبیعی ندیدیم و صمد را که می گفت حامی ام را از دست دادم . ما داشتیم خودمان را آماده می کردیم که ترا در بازیهای المپیک ببینیم در کنار بقیه قهرمانان نه در قطعه نام آوران و قهرمانان چرا که برای تو خیلی زود بود .... مگر تو در آخرین مصاحبه ات نگفته بودی که آرزویت بازی با آمریکاست ؟ خوب پس چه شد این قول و قرار ؟ می بینی به قول دوستم که در بالا اشاره کرده تو فقط مختص به خود و خانواده ات نبودی بلکه تو به یک ملت اختصاص داشتی . حال ما در نبود تو چشم انتظارمان به سوی صمد و بقیه یارانت در تیم ملی بسکتبال هست . روحت شاد
http://idin94pouya.blogfa.com/post-13.aspxبرای دیدن یک بیوگرافی کوچک لطفا به این آدرس مراجعه کنید

۱۳۸۶ دی ۸, شنبه

آدرس آیدین دیگر پیدا نمی شود

ضایعه دردناکی بود برای همه بخصوص خانواده آیدین و دوستانش و جامعه ورزشی . اگر بازیهایش را دیده بودی پی به این گفته من می بردی . افسوس که او را دیگر در بین بازیکنان بسکتبال تیم ملی و تیم صبا با تری تخواهیم دید . یادش گرامی و روحش شاد http://www.sarmayeh.net/webfa/NewsView.aspx?NewsId=57147

۱۳۸۶ دی ۷, جمعه

شروع زمستان در کوهستان

هفته پیش زمستان را در درکه به خوبی تجربه کردیم . پنجشنبه ها روز خوبی برای من هست چرا که روز کوهنوردی و دیدن دوستانم هست . روز آرامش و یک روز دور بودن از شلوغی و آلودگی شهر تهران . خوردن یک صبحانه خوب همراه با املت در رستوران کارا . واقعا آرامش درکه را با هیچ چیزی عوض نمی کنم . توصیه می کنم که حتما در این فصل زیبا سری هم به کوهستان بزنید . امتحانش ضرری نداره . فکر می کنم با دیدن تصاویر حتما هوس رفتن به کوه را پیدا خواهید کرد . به امید دیدار همگی در دامن طبیعت فقط لطفا هوای محیط زیست را نیز داشته باشید

۱۳۸۶ آذر ۲۳, جمعه

دیدار از کارگاه توانمند سازی زنان در دروازه غار

باز هم تاخیر چند هفته ای منو باید ببخشین چون امکان دسترسی به وبلاگ نبود .
امروز صبح به دعوت خانم صفا پوینده رفتیم که از کارگاه آموزش خیاطی که خانم پوینده در دروازه غار برای توانمند ساختن زنان و دختران جوان براه انداخته بود ند دیدن کنیم و در مراسم افتتاحیه آن شرکت کنیم . اول از همه باید جامعه ما قدر شناس اینگونه زنان باشد و امیدوارم که دست یاری اینگونه زنان خیر و نیکوکار به گرمی فشرده شود
آموزشگاه به همت خانم صفا پوینده راه اندازی شده بود و چندین دختر جوان مشغول دیدن آموزش خیاطی بودند
این موسسه یاری شما عزیزان دیگر را نیز طلب می کند
در ضمن از دوست عزیزم احترام جون که این مکان را به ما معرفی کردند و همچنین از خورشید عزیزم که مثل همیشه زحمت تهران گردی را برای ما کشیدن تشکر می کنم

زهرا ، گل گلدان مادر چه راحت پژمرد

زهرا، گل گلدان مادر چه راحت پژمرد
فرخنده جبارزادگان
يكشنبه 27 آبان 1386
برای رفتن به خانه دکتر زهرا آماده می شم ولی دلشوره مثل همیشه به سراغم میاد مانند چند هفته پیش که خبر را در یکی از سایتها دیدم . نمی تونم به فکرم سر و سامونی بدم هنوز از فکر چگونگی افتادن این اتفاق بیرون نیومده بودم که مسئله دلارام پیش اومد. شاید هم من ظرفیت زیادی ندارم ، همیشه دلم می خواد که قوی باشم و سعی خودمو می کنم که امیدوارم بالاخره موفق بشم . خوب تا از موضوع دور نشدم : روز جمعه است و روز آبیاری گلدانهایم . قبل از هر کاری گلدانها را آب و کود می دم و از زرد شدن چند تا از برگهای گلدان دراسینایم دلخور میشم . فکر می کنم پس اون مادر چه جوری باید با موضوع دخترش کنار بیاد و چه کسی رو مسئول زرد شدن که نه پژمرده شدن هم نه بلکه از ریشه ُخشک شدن گل نازنینش بداند . قهوه تلخی را جرعه جرعه بنا به عادت هر روز صبح سر می کشم ولی امروز تلخی آنرا بیشتر احساس می کنم . دلم هنوز آروم نداره و انگار که دارم برای جلسه امتحان مهمی آماده میشم . امروز تولد دخترم هست ولی به چند دلیل توافق کردیم که فردا فقط یه گردآمدن کوچک خانوادگی داشته باشیم . در زیر پل سید خندان همراه احترام خانم به مریم که با ماشین منتظرمان است می پیوندیم و تا رسیدن به محل ملاقات از مسئله دکتر زهرا گرفته تا مسئله دلارام سخن می گوییم . خانه دکتر زهرا در یکی از کوچه های باریک خاوران است. بعد ازاینکه چند مادر و چند تن دیگر از فعالان جنبش زنان به ما ملحق می شوند همگی به طرف منزل دکتر زهرا در دل کوچه کم عرض براه می افتیم. فضای کوچه سنگین است. انگار که کوچه با ما حرف می زند و از خاطراتی که با زهرا داشته سخن می گوید. می گوید که چه سالهایی زهرا را دیده که از این کوچه برای رفتن به مدرسه و دانشگاه عبور کرده تا این بیست سال تحصیل را به پایان ببرد . کوچه می گوید که منتظر دیدن زهرا با لباس عروس بوده هر چند که آنقدر باریک است که ماشین عروس نمی تواند داخل آن بشود. وارد خانه کوچک و محقر اما با صفای زهرا می شویم . هیچکدام از ما نمی توانیم خودمان را در مقابل چیزی که می بینیم کنترل کنیم. مادری سیاه پوش، با اشک اما با لبخند مهمان نوازانه در برابرمان ظاهر می شود و سیل اشک است که روان شده است. انگار که سال هاست می شناسمش. کدام مادر است که اندوه مادری را نشناسد؟ واقعا تحسین بر انگیز است . پدر از مبارزان سال های پیش از انقلاب بوده و مادر با داشتن سیکل، یک پسر مهندس و یک دختر پزشک تحویل جامعه داده است و حالا انگار جامعه گردانان تشخیص داده اند که به این پزشک نیازی نبوده ! به همین راحتی. احتیاجی به گفتن چیزی نیست فقط با یک نگاه متوجه وضعیت زندگی شان می شوی . تمام فضای این خانواده 4 نفره دو اتاق تو در تو است که در یکی از آنها یخچال نیز قرار گرفته است . چیری شبیه آشپزخانه در کنار حیاط قرار دارد که فقط سقفی از ایرانیت آنرا از برف و باران حفظ می کند. در چنین خانه ای زهرا پزشک شده بود، زهرا رتبه دو رقمی کنکور بوده و می رفت که یک متخصص بشود . به طور یقین او می توانست جزو پزشکان مسئول این جامعه شود چرا که او برای گذراندن طرح داوطلبانه به مکانی دور دست و محروم رفته بوده و از اینکه به همنوعان خود کمک می کرد بسیار خرسند بوده. قلب مان فشرده شد وقت مادر گفت فردای روز خاکسپاری روز تولدش بود. پس بی خود نبود که مادر برایش شمع سیاه روشن کرده بود. مادری که عمری گل گلدانش را با تمام وجود مراقبت کرده بود تا مبادا گلبرگی از آن پژمرده شود اکنون چگونه می توانست باور کند که دست پلیدی اینچنین سرنوشت شومی را برایش رقم بزند. مادر به پزشک بودن زهرایش می بالید و می توانستیم این را در چشمانش مشاهده کنیم و چه زیبا از خدماتش به مردم محروم سخن می گفت. تمام روز را یک بار دیگر مرور می کنم و با خود کلنجار می روم ولی همچنان یک بغض فروخورده را در گلویم احساس می کنم که هر آن ممکن است با تلنگری سر گشوده و بصورت سیلی از اشک سرازیر شود

۱۳۸۶ آذر ۵, دوشنبه

تلاش برای برابر خواهی

http://www.we4change.info/spip.php?article1401 http://www.we4change.info/spip.php?page=forum&id_article=1370

روزهای غیبت

دو هفته ای بود که نمی تونستم وارد وبلاگ بشم و چیزیی بنویسم . دیگه داشتم نا امید می شدم تا از خواهرم که در انگلیس هست کمک خواستم و خواستم که او از اونجا وارد بشه ببینم مشکل چیه . نمی دونم هر چی بود بالاخره درست شد . البته تا کی نمی دونم .
این مدت نوشتنی زیاد بود ولی راستش الان خیلی حضور ذهن ندارم .
فقط اومدم که فکر نکنید ناپدید شدم اگه ایشالله عمری بود و میشد که وارد وبلاگ بشم حتما بزودی میام .

۱۳۸۶ آبان ۲۳, چهارشنبه

وقتی که به کما می برنت

دوستی دارم که وقتی چند روزی از من خبری نمیشه میگه باز این فرجی رفت تو کما . (فرجی اسم مستعاره منه که دوستام صدام می کنن ). فکر کنم الان هم از اون موقعهاست که من رفته باشم تو کما .
از روز جمعه که با مادران کمپین به دیدن خانواده دکتر زهرا رفتیم انگار واقعا رفتم تو کما ! احساس می کنم که مچاله شده ام ، فکرم کار نمی کنه و انگار که سر درگمم و کارهای روزمره رو انجام می دم چون که باید انجامشون بدم .
گاهی به بی معنا بودن زندگی بیشتر پی می برم ولی زیر بارش نمیرم .

۱۳۸۶ آبان ۱۶, چهارشنبه

گفتگو با مادر دلارام علی

http://zanestan.org/issue33/07,11,06,01,52,25/ http://zanestan.org/issue33/07,11,06,01,53,49/ http://zanestan.org/issue33/07,11,06,01,51,44/

به کدام یک می شود فکر نکرد ؟

در این دو سه هفته اخیر هر چی دنبال سوژه ای می گردم که خوشحال کننده باشد پیدا نمی کنم . من اصلا نویسنده خوبی نیستم ولی حقیقتش وقتی خوب به دور و برم نگاه می کنم چیزی نمی بینم که باعث انبساط خاطر خودم و دیگران بشه . تمام اخبار این چند هفقته اخیر که باهاش مواجه بودم یا مرگ ناگهانی یکی از آشنایان بود یا مسئله دکتر زهرا و دستگیری مازیار ها و حالا هم حکم عروس خانم گل ما دلارام .......... آخه اینم شد زندگی ؟! ! منی که تازه در دهه 50 می خوام نویسنده بشم انصافه که همش با این سوژه ها مواجه بشم ؟! ! ! ! !
مگه میشه این اخبار رو شنید و بهشون فکر نکرد ؟ آخه من چطور می تونم به دلارام دوست داشتنی با خنده های شیرینش و به حکم ناحقی که برایش صادر شده یا به مازیاری که الان به جای بودن در دانشگاه در سوییت بند 209 اوین به سر می برد ، فکر نکنم ؟ دلارامی که از حق من و امثال من دفاع کرده و دلارامی که همدم بچه های بم در سخت ترین شرایط بود و در حقیقت وظیفه ای که من نوعی بعنوان مادر داشته ام را به تنهایی بر دوش کشیده . نه این حق دلارام نیست دلارامی که همه کودکان بم و کودکان کار از او به نیکی یاد می کنند . این است پاسخ اینهمه عشق به مردم و تلاش بی وقفه برای بوجود آوردن عدالت و برابری ؟ آری دلارام جان ما نیز بعنوان مادران شما قسم می خوریم که بر هیچ تبعیضی گردن ننهیم .

۱۳۸۶ آبان ۱۳, یکشنبه

روز دانشجو بر شما دانشجویان و فرهیختگان مبارک

این همه که می بینید هدایای روز دانشجو است بر ای دانشجویان عزیز کشورمان
اگر سری به این سایتها بزنید خودتان قضاوت خواهید کرد

! ! ! روز دانشجو

امروز صبح که بیدار شدم و طبق معمول بطرف آشپزخانه آمدم چشمم به تقویم افتاد و نوشته روی صفحه امروزش : 13 آبان روز دانشجو ! چه مناسبت با مسمایی ! کدام دانشجو ؟ همان دانشجویی که در بندش می کشید و یا از تحصیل معلقش می کنید . چرا که حق زندگی مطابق با شانش را می خواهد . چون برابری حقوقش را می خواهد ؟ مگر مازیارها و دلارام و امیر ها چه می خواستند ؟ مگر آن سه دانشجویی که ماههاست در زندان شکنجه می شوند چه می خواهند ؟ شاید هم زندان نوعی دانشگاه است و ما نمی دانیم ! ؟ یک روز هم در سال بنام روز پزشک نامگذاری شده است در آنروز جواب مادر و پدر دکتر زهرا را که با خون دل یک پزشک وظیفه شناس به جامعه تحویل داده بودند را چه خواهید داد ؟ همه ما فرزند داریم و خوب می دانیم که برای به ثمر نشستن آنها چه رنجهایی کشیده شده ، آیا انصاف است که به همین سادگی زندگی را از یک انسان گرفت ؟ جملات توی ذهنم رژه می روند ولی متاسفانه نمی توانم آنطوریکه باید ، احساسم را بیان کنم . فقط می دانم که مدت 2 هفته است که برای خیلی چیزها با خودم کلنجار می روم . دوستی می گفت که داریم کم کم به شنیدن روز مره این نوع اخبار عادت می کنیم و دارد برایمان عادی می شود . در جواب این دوست گفتم مگر می شود مرگ دکتر زهرا ها یا دستگیری بهترین فرزندانمان برایمان عادی بشود !؟ عادی شدن این مسائل مساویست با مرگ احساس انسانیت در مردم.

۱۳۸۶ آبان ۹, چهارشنبه

سفر نا مه

سه تا دوستیم که پای ثابت کوهنوردی هستیم و فرصتی هم دست بده به مسافرت می ریم . اردیبهشت ماهه که تصمیم می گیریم که به استان گیلان سفر کنیم و از ماسوله و قلعه رودخان دیدن کنیم . قلعه رودخان نام قلعه ای تاریخی متعلق به دوران سلجوقی است که در بیست کیلومتری جتوب غربی شهر فومن در استان گیلان قرار دارد . این قلعه بر فراز ارتفاعات روستای رودخان قرار دارد . دیوار قلعه 1500 متر طول دارد و در آن 5 برج قرار گرفته شده است . به این قلعه 1000 پله نیز می گویند و در ارتفاعی بین 655 تا 715 متری از سطخ دریا واقع شده است و در پایین آن رودخانه ای با همین نام جاری است به هر حال این وصف خیلی مختصری از این قلعه دیدنی بود ولی شنیدن کی بود مانند دیدن .( دیدن این قلعه را به تمام کسانیکه توان رفتن از 1000 پله را دارند توصیه می کنم) صبح روز چهارشنبه است و ما 5 نفر به طرف رشت راه می افتیم . بعد از اتوبان قزوین که به طرف رشت می پیچیم جاده اونقدر خلوت و صافه که متوجه سرعت ماشین نمی شیم تا اینکه جلوتر در کنار جاده متوجه ایست پلیس می شیم دوستم ترمز می کنه ولی همگی متفق القول هستیم که شاید با ما نبوده و دوباره به راه می افتیم تا اینکه بعد از طی مسافتی متوجه ماشین پلیس که آژیر کشان دنبال ما می اومد می شیم ....... بزن کنار بزن کنار !!!! چرا فرار می کنید ؟ جناب ما فرار نکردیم ، مگه ما چیکار کرده بودیم که فرار کنیم .شما به ایست پلیس توجه نکردین . ولی ما آرم پلیس رو ندیدیم و فکر کردیم شاید خدای نکرده توی جاده خطری متوجه ما باشه برای همینه که راه افتادیم ... ماشین باید بره تو پارکینگ و به همکارش میگه که ماشین رو باید به پارکینگ ببره و بخوابونه .... ای بابا جناب ( همگی با هم ) ما که سرعت نداشتیم . سرعت نداشتین ؟ شما داشتین با 180 می رفتین ! واقعا ؟ ما معذرت می خواهیم اصلا متوجه نشدیم . حالا شما ببخشید و جریمه کنید (همگی با هم ) ولی جناب ما پنج تا خانم تو این جاده بدون ماشین چیکار کنیم تازه ما داریم می ریم رشت برای یه مراسم ختم . خوب اشکالی نداره ماشینو می بریم پارکینک و یه آژانس براتون می گیریم که شما رو ببره رشت . (باز همگی با هم ) ای وای جناب سرهنگ مگه میشه ؟ حالا ما اشتباه کردیم شما هم جریممون کنین دیگه آروم می ریم . خلاصه به خیر گذشت و فقط جریمه شدیم و جناب سرهنگ برای اینکه از شر ما 5 نفر خلاص بشه برگ جریمه رو داد دستمون . از همینجا ماجرای مسافرت ما شروع شد ........... جاده ای که به رشت می رفت بسیار دیدنی بود . ناهار را به توصیه یکی از دوستان در رشت در یک رستوران محلی خوردیم و سپس به طرف ماسوله براه افتادیم و غروب به ماسوله رسیدیم . تمام ماسوله را تا شب می گردیم. ماسوله بافت بسیار زیبا و منحصر به فردی داره . شب را درآنجا می خوابیم تا صبح به طرف قلعه رودخان حرکت کنیم . صبحونه رو که می خوریم راه می افتیم باید به طرف فومن می رفتیم چون این قلعه در 20 کیلومتری جنوب شرقی فومن در بلندترین نقطه کوه قرار گرفته و برای رسیدن به آنجا باید از شهر فومن و روستاهای گشت ، کردمحله ، گشت رودخان ، سیاه کش و سید آباد و حیدر آلات عبور کنیم .از حیدر آلات تا قلعه رودخان که 5 کیلومتر بود را پیاده طی می کنیم تا به پایین این قلعه برسیم .بعد از 3 ساعت پیاده روی به بالای قلعه می رسیم و تازه اونحاست که عظمت قلعه خستگی این راه دشوار را از تنمان بدر می کنه . مدت یک ساعت لازمه که ما بتونیم از برجهای مختلف قلعه دیدن کنیم . هیچ یک از ما حاضر به ترک این منطقه سر سبز نیستیم ولی چاره ای نیست چون کلی راه در پیش داریم تا به پایین برسیم و تا هوا تاریک نشده باید برگردیم . همگی با وجود خستگی از این کوهنوردی لذت بردیم . ناهار را در فومن خورده و به طرف لاهیجان براه می افتیم و شب را در چمخاله در متلی در کنار دریا می خوابیم . صبح روز جمعه بعد از اینکه با تله کابین از بام لاهیجان دیدن می کنیم به طرف تهران راه می افتیم . . نتیجه اخلاقی از این سفر : تند نرانید و سعی کنید در طول مسافرت از تمام دیدنیهای جاده لذت ببرید .

۱۳۸۶ مهر ۲۶, پنجشنبه

چون شاکی، خود یک دختر فراری بود !

خبر را از صفحه حوادث روزنامه اعتماد ملی می نویسم : تبرئه 3 مامور از اتهام زنای به عنف : ماجرای این پرونده در حالی رخ داد که این 3 مامور اوایل سال جاری با شکایت دختری جوان باز داشت شدند . دختر جوان درشکایت خود گفته بود ، دو روز پیش از وقوع ماجرا با دختری آشنا شدم که از خانه فرار کرده بود. چون که این دختر بسیار جوان بود او را در خانه ام نگاه داشتم و نصیحت کردم . از آنجاییکه خودم 10 سال پیش یک بار از خانه فرار کرده بودم و در این مدت مجبور شده بودم دست به هر کاری بزنم ،تجربیاتم را در اختیار آن دختر گذاشتم و او را قانع کردم تا به خانه باز گردد . فرای آن روز دختر فراری را با خود نزد پدرش بردم اما به محض اینکه این مرد مرا دید ، داخل خانه اش زندانی ام کرد و با پلیس تماس گرفت . وقتی ماموران آمدند این مرد ادعا کردکه من دخترش را ربوده ام و از من شکایت دارد به همین خاطر مرا به آنها سپرد . آن 3 مامور مرا همراه خودشان بردند اما در میان دراه گفتنند اگر با آنها رابطه داشته باشم مرا آزاد خواهند کرد . آنها مرا داخل باغی کشانده و مورد آزار و اذیت قرار دادند . با شکایت دختر جوان این 3 مامور باز داشت شدند اما در بازجویی ها منکر هر گونه آزار و اذیت شدند که این انکار تا روز محاکمه نیز ادامه داشت . این در حالی بود که قضات این شعبه نیز انکار 3 مامور را پذیرفته و با ادعای اینکه شاکی ،خود یک دختر فراری بوده است حکم به برائت متهمان داده اند . حالا قضاوت با شماست

۱۳۸۶ مهر ۱۷, سه‌شنبه

فرودگاه مهر آباد

مکان : فرودگاه مهرآباد
زمان : سه شنبه 17 مهرماه 1386
خوب این هم از این تا اومدیم بفهمیم چی به چی شد خواهر جان اومد و رفت .بله به همین سادگی . مگه این 30 سال رو فهمیدیم چه جوری بهمون گذشت ؟ نه ! حتی من یکی که نمی خوام فکرشو بکنم . آره داشتم می گفتم ، از فرودگاه که داشتم بر می گشتم انگار که خواب بودم و یه خوابی بود و تموم شد . تو این سالها انگار که بدرقه کردن عزیزان برامون عادت شده .به نظر من همیشه استقبال از مسافر زیبا تر از بدرقه است ، اینطور نیست ؟؟؟؟؟؟ ولی هر آمدی رفتی هم در پی دارد و من اینو خوب می دونم پس باید قدر همی لحظات را هم بدانیم و این دیدارها را ارج نهیم . ولی به هر حال به من که خوش گذشت و در ضمن چند تا امضاء هم برایم به یادگار ماند . باز هم منتظرش می مانم اگر عمری برایم باقی بماند

۱۳۸۶ مهر ۲, دوشنبه

تساوی حقوق زن و مرد !

نوشته مرا در سایت تغییر برای برابری بخوانید .

۱۳۸۶ شهریور ۲۲, پنجشنبه

کارت ملی ، امضای ملی

رفته بودیم با خواهرم که براش کارت ملی بگیریم . اگر چه برای خواهرم که سالها دور از ایران و درگیری با این نوع مسائل بود کار لذتبخشی نبود ولی برای من که همه جا دنبال امضاء جمع کردنم روز پربرکتی بود . ما بودیم و یه اداره پست مرکزی با خیل خانمهایی که مشتاق امضاء بودند . البته بگذریم از یه عده ای که حتی از وجود خودشان در این دنیا نیز بی خبرند . دختر 17ساله ای بود که بیانیه را خواند وکمی هم براش از قوانین گفتم . اومشتاقانه امضاء کرد و بعد که مادرش به ما ملحق شد به او گفت که او هم باید بیانیه را امضاء کند . من گفتم که مادرش باید اول بیانیه را خوانده و سپس امضاء کند . دخترهم در جواب مادر که پرسیده بود چه چیزی در این بیانیه هست که اینطور او را مشتاق به امضاء کردن آن کرده، جواب داد ، چرا بعدا من باید از مال پدرم فقط نصف برادرام ارث ببرم ؟ می گفت اگه یه میلیون نفر اینو امضاء کنند تا اون موقع قانون عوض میشه . براش توضیح دادم که ما با این یک میلیون امضاء که به مجلس می فرستیم خواهان تغییر این قوانین تبعیض آمیز هستیم و امیدواریم که هر چه زودتر به نتیجه برسد. به هر حال این دختر نوجوان از اینکه تونسته بود این خواسته خودشو با امضایی که کرده بود اعلام کنه بسیار خشنود و راضی بود و می خواست به جای دوستای دیگش هم امضاء کنه که گفتم امکانش نیست . فقط متاسف شدم که بیانیه اضافی همراه نداشتم که بهش بدم . هر چند خواهرم سالهاست که دور از ایران است اما اونروز خیلی خوب تونست در باره این بیانیه ها با مردم صحبت کنه و اونا رو تشویق به امضاء کردن بکنه . حتی خانم جوانی داشت برایش با آب و تاب از ناملایمات زندگی و ناسازگاریهای همسرش درد دل می کرد. دیگه کم کم نوبت ما می شد که مدارکمان را ارائه بدهیم برای گرفتن کارت ملی ! و منهم کم کم ورقه های بیانیه ام رو به اتمام می رفت و در ضمن باید کمی هم محتاط عمل می کردم .

۱۳۸۶ شهریور ۱۷, شنبه

آشپزخانه : شکم پاره

فکر می کنم هر غذایی با بادمجون خوشمزه می شه . نظر شما چیه ؟ به هر حال این دیگه سلیقه ایه و بستگی به ذائقه هر کسی داره . حالا هر کی که اهل بادمجون خوردنه می تونه این غذا رو هم امتحان کنه . آخه یکی از دوستام دستور پخت اینو از من خواسته بود حالا من فکر کردم که شاید شما هم طالبش باشین ، امتحانش که ضرر نداره . اسم این غذا " شکم پاره " هست . خوب کمی اسمش خنده داره شاید هم کمی ترسناک . ولی خوشمزه هستش . اول چند تا بادمجون قلمی بلند و بالا رو خوب که شستید بصورت راه راه پوست بکنید البته سر بادمجون رو بهتره که جدا نکنید . خوب حالا یه چاک طولی هم به بادمجونتون بدین و اونا رو نمک زده و کنار بذارید . مایه ای که باید با اون داخل بادمجوناتونو پر کنید : گوشت چرخکرده - پیاز - سیر تقریبا فراوون وگوجه فرنگی و جعفری و مقداری رب گوجه هست . خوب حالا باید دست به کارشین . پیاز رو سرخ کرده و سیر نگین شده را بهش اضافه کنید و یه کوچولو تفتش بدین . حالا گوشت رو اضافه کرده خوب تفت بدین . تا اینجاش که تقریبا مثل مایه ماکارونی بود . نه ؟ گوشت که از حالت خامی در اومد و خوب تفت خورد نمک و فلفل هم یادتون نره بعد هم رب گوجه رو هم اضافه کنید البته با کمی آب که گوشت یه مقداری با اون آب بپزه . حالا تو این فاصله گوجه فرنگی ها رو بصورت نگین در آورده و جعفری هاتون رو هم ریز کنید . دیگه آب گوشتتون داره تموم میشه حالا گوجه ها و جعفری رو هم بهش اضافه کرده و در قابلمه رو ببندید . 10-15 دقیقه کافیه . اگه اهل غذای تند هستید حسابی بهش فلفل قرمز بزنید . تا مایه تون خنک بشه بادمجونا رو سرخ کنید . حالا یه دونه ماهی تابه یا یه ظرف نسوز بردارین و توش کمی آب با رب گوجه بریزین و بادمجونها رو یکی یکی توی اون قرار داده و توشو با مایه گوشتتون پر کنید . حالا ماهیتابه رو روی گاز با حرارت کم بمدت 30-40 دقیقه قرار دهید تا بادمجونا خوب بپزن . از فر هم می تونین استفاده کنید . نوش جان . این غدا هم خوشمزه هست و هم خوش آب و رنگ .اونایی که خوردن اینو میگن حالا شما هم درستش کنید و نظرتونو بگین لطفا .

۱۳۸۶ شهریور ۱۴, چهارشنبه

حمایت از خانواده !!

این روزها لایحه جدید حمایت از خانواده برای تصویب به مجلس ارائه شده است . فکر می کنم که همگی کمابیش چیزهایی در این مورد شنیده و یا خونده ایم.
قرار نیست که غیر از خودمون کس دیگری به ما کمک کنه .فکر می کنم این حق من و شماست که دارن راجع بهش تصمیم می گیرن و باید در موردش حساس باشیم . وقتی این بلا به سر یکیمون بیاد دیگه اونوقت برای جبرانش خیلی دیره!
لطفا سری به این سایت بزنین و متن کامل بررسی" لایحه حمایت از خانواده "را بخوانید :
بررسی لایحه حمایت از خانواده از منظر حقوقی ، جامعه شناسی و روان شناسی
از یه خانمی پرسیدم می دونی تو زندگی چه حق وحقوقی داری اصلا حق شهروندی خودتو می شناسی ؟ یه نگاه عاقل اندرسفیه به من انداخت و گفت : ای خانم همین که شوهرم معاش من و بچه هامو تامین می کنه کافیه . خدا راشکر دست بزن هم که نداره پس بقیه اش ناشکریه !!!! گفتم اگر فردا رفت و با یکی دیگه ازدواج کرد چی ؟ باز هم شکر می کنی ؟ ولی خانم اصلا دلش نمی خواست که به این مسائل فکر کنه ،یعنی انگار لازم نبود . خوب دیگه بعضی ها اینجوری راحتترن . ای بابا خانم ، اینا همش سرنوشته با سرنوشت که نمی شه جنگید !
فقط می شد خانم رو بدست سرنوشتش بسپارم که امیدوارم زندگی باهاش خوب تا کنه !

۱۳۸۶ شهریور ۸, پنجشنبه

سلام اول

از امروز شروع می کنم به نوشتن ، ازخیلی چیزها می خوام بگم
مثلا می خوام بگم که چند تا دوست دارم که حاضر نیستم دوستیشونو با هیچ چیز دیگه ای عوض کنم .بسیاری از لحظات خوش زندگیم را مدیون یه سری از همین دوستان هستم ومی خوام که همینجا ازشون تشکر کنم و بگم که خیلی دوستشون دارم . ما مدت یکساله که مرتب کوهنوردی می کنیم و هرازگاهی به مسافرت می ریم . این خیلی تو روحیه هممون اثر خوبی داره .بخصوص ما در سنی هستیم که برای سالم بودن احتیاج به ورزش داریم. اول قرار بود ما سه تایی با هم یه وبلاگ درست کنیم ولی چون اونا خیلی گرفتارن ،من شروع کردم که شاید اونا هم وسوسه بشن و شروع کنند به نوشتن .