۱۳۸۷ بهمن ۱۳, یکشنبه

صدایم را می شنوی ؟؟؟؟؟

صدایم را می شنوی ؟
پاییز گفت تا چند روز دیگر می رود .
مامور زندان هم گفت قبل از رفتن پاییز تو هم می روی
باا نگشت روزها را می شمارم.
لحظه های مرموز به تندی می گذرند.
لولوی شب می آید،هر شب...
تو هم می بینی؟
انجا تاریک است.
بوی مدرسه از یادم رفته.
حالا من-علی مهین ترابی، فرزند محمد رضا متولد سال 1365- شاگرد درس خوان سال دوم هنرستان در میان این جمعیت نام دیگری هم دارم "اعدامی"! هیچ وقت زمستان را دوست نداشتم اما حالا که قرار است دیگر هیچ وقت روی خیابان های سفید محله مان را نبینم دلم برای برف بازی حسابی تنگ می شود.
جویباری از چشم هایم جاری می شود.
مرگ لالایی می خواند،صدای خاموشش را می شنوم.
ضربه های قلبم یکی یکی خاموش می شوند.
لحظه های غم انگیز زندگی ام از چهاردهمین روز بهمن سال 81 شروع شد.
در رشته کامپیوتر یک هنرستان غیر انتفاعی درس می خواندم.
شاگرد اول مدرسه بودم. به همین خاطر رویای شرکت در المپیاد برایم در حال تحقق بود. اما...
ثانیه های وحشت به کندی می گذشتند حقیقت تلخی در راه بود. من و زندان ؟
ای کاش هیچ وقت در لحظه های مایوس کننده آن روزها اسیر نشوی.
باورم نمی شد، نه ! کابوس بود. بگو هنوز هم دارم کابوس می بینم...
حالا روزها می گذرند، تا به حال این قدر به مرگ نزدیک نشده بودم.
زمان زیادی به اجرای حکم باقی نمانده. هنوز آرزوهایم را درست نقاشی نکرده بودم که توفان زد.
در هجوم وحشیانه این خزان دل کسی به غنچه ها رحم نکرد. میله های زندان را تا به حال دیده ای ؟
تا به امروز در گرداب غوطه خورده ای ؟ نفسم دارد بند می آید. پنج سال است که ثانیه ها را به انتظار رهایی می شمارم.
صدایی در نیمه شب به گوشم می رسد. وقتی لولوهای وحشت می آیند زمزمه ای آرام و نا خود آگاه به قلبم هشدار می دهد که روزی بی گناهی ام به اثبات می رسد. زمان زیادی باقی نمانده. برایم دست به دعا ببر. حالا تمام آرزویم این است که مزدک به خواب مادرش بیاید و برایش از حقیقت آن روز و بی گناهی ام بگوید .
به انتظار زمستان می نشینم.
نجات، نجات، نجات..... حالا قبل از رفتن پای چوبه دار این واژه را با تمام وجود فریاد می زنم. صدایم را می شنوی؟ جوانی ام را می بینی ؟
آنچه خواندید مختصری از نامه علی مهین ترابی بود از زندان
آری علی جان صدایت را نه تنها من بلکه خیلی های دیگر شنیدند و می شنوند . صدایت را مادران صلح می شنوند و کسانی که برای حقوق کودکان کار می کنند نیز می شنوند و همگی تلاش می کنند که نه تنها تو بلکه هیچ کودک دیگری در ایران اعدام نشود . همه ما صدای شما نوجوانان را که ناخواسته در این بلا گرفتار آمده اید را همواره می شنویم و به همین دلیل هم هست که همگی تلاش می کنیم . علی جان گفتی که امیدواری مزدک به خواب مادرش بیاید ، بهتر است دعا کنی که مزدک به خواب پدرش بیاید و او را از این خواب بیدار کند و آتش انتقام را در او خاموش کند . به او بگوید که با گرفتن انتقام هرگز روی آرامش را نخواهد دید ، چرا که این را تجربه ثابت کرده ولی متاسفانه ما نمی خواهیم از تجربیات دیگران استفاده کنیم .
علی جان می دانم که گذر این 5 سال چه قدر برایت دشوار بوده و هست ولی کمی دیگر طاقت بیاور و نگذار که طوفان نقاشی های آرزوهایت را بزند . نه تو مقاوم تر از آن هستی که در مقابل این طوفان سر خم کنی . میله های زندان خیلی بی رحم هستند ولی بی رحم تر از آن ما انسانها نسبت به یکدیگر هستیم اما تو نباید مایوس شوی .
ما نه تنها برایت دعا می کنیم بلکه تا آخرین لحظات دست از تلاش بر نخواهیم داشت . شاید که شبی در نیمه شب نجوایی آزادیت را خبر دهد و تو دوباره به آغوش خانواده باز گردی .

۳ نظر:

ناشناس گفت...

علی ؛ بهنود ؛ رضاو .... نه معلوم است که ما صدایتان را می شنویم...مگر نه فرخنده جان؟ مگر من که نه شما، دمی از فکر کودکان این سرزمین دمی آسوده اید؟ نه علی جان باور کن که که اگر تو در دالان مرگی ما نیز پا به پای تو در حال آمدنیم حتا با شتاب بیشتری از تو.....ما می شنویم تو صدایمان را بشنو.....مگر نه فرخنده جان؟

ناشناس گفت...

ari mishanavam. ba tamame vojodam mishe. pedare mazdak bedanad khon ba khoon pak nemishavad.

ناشناس گفت...

سلام
باید بفهمی که قرن بیست و یکم جای غریبی است برای تو. از همین خاطر اگر برخی جاها را کوتاه تر می ساختی ما قرن بیستمی ها را خوش تر می ساختی. البته که یک نظر غیر کارشناسانه و مخلانه بود