۱۳۸۷ تیر ۷, جمعه

یک روز در پارک ملت که می توانست زیبا تمام شود

دختر بچه از شوق رفتن به پارک در پوست خود نمی گنجد . پدر و مادرش هر دو کارمند هستند و فقط روزهای جمعه است که او می تونه انرژی جمع شده یک هفته خود را در آپارتمان کوچک ، یکجا در پارک تخلیه کند .
دخترک می داند که صاحبخانه خانمی مسن هست که اصلا حوصله سر و صدای بچه ها را ندارد . پس او باید در طول هفته طوری خودش را سرگرم کند که موجب خشم آن خانم بی حوصله نشود . ندو ، نپر ، چه قدر ورجه وورجه می کنی ؟ الان خانم صاحبخانه میاد بالا و میگه سقف داره میاد رو سرم . اینها واژگانی آشنا هستند که دخترک هر روز و هر شب از زبان مادر بزرگ و مادرش می شنود وآزادی طبیعی خود را سرکوب می کند فقط به امید اینکه روز جمعه پدر او را به پارک خواهد برد واو در آنجا خواهد توانست به جای یک هفته زندانی بودن ورجه وورجه کند و آزادی را مزه مزه کند .
روز جمعه است و کودک از خوشحالی اینکه امروز روز آزادیش هست از صبح کله سحر بیدار است . بعد از خوردن صبحانه تا مادر بساط ناهار را آماده کند کمی طول می کشد و دخترک بی صبرانه منتظر است که از در این زندان بیرون رود . در راه دخترک کاملا بشاش و خوشحاله و داره به زمین بازی پارک فکر می کنه و در باره اش کلی سخنرانی می کنه . وای تاب و سرسره و .... مامان ! ممکنه امروز هم یه دوست پیدا کنم ؟ آره مادر چرا که نه ؟ میشه زیاد بمونیم تا من حسابی تاب سواری کنم ؟ .... به پارک می رسند . امروز به نظر پارک شلوغتر می آد . خوب هوا گرمه احتمالا مردم زدن بیرون . چشمهای میشی کودک از هیجان برق می زنه و خوشحالی را بخوبی می تونی توی چشماش ببینی . ولی انگار خیلی طول نمیکشه ، کسی به سراغ پدر و مادر میاد و سئوال می کنه : برای چی اومدین پارک ؟ ( دخترک پیش خود میگه نکنه اینو همسایه طبقه پایینیمون فرستاده ؟ ) . اومدیم راه بریم و کمی تفریح کنیم . ولی در یک آن دخترک فقط شاهد کتک خوردن پدر و مادرشه و خودشو می بینه که فریاد می کشه :
نه دیگه نمی خوام بیام پارک . دیگه بازی نمی کنم . خواهش می کنم نزنید تقصیر من بود . خواستم کمی تاب سواری کنم چون خانم همسایه ما حوصله سر و صدای بچه ها را نداره من خواستم اینجا کمی بازی کنم . نه ! نزنید . مامان .. بابا .....کمک دیگه هیچوقت بازی نمی کنم . قول می دم ... مادر با بدنی کوفته و روحی آزرده و غرور از دست رفته در کنار دخترک کابوس زده زانو زده و سعی داره که اونو از کابوس وحشتناکش بیرون بیاره .
دخترک چشم باز کرده فقط التماس می کند : نه ..نه .. دیگه نمی خوام پارک برم . بازی هم نمی کنم تا همسایه طبقه پایین عصبانی بشه و آدما رو بفرسته که ما رو توی پارک کتک بزنن ......مادر نگران حال فرزندش هست و دردها و کبودیهای بدن خود را فراموش کرده . هر چند که این درد ها التیام پذیر هستند و آنچه که می ماند درد روان است و مادر نگران روان کوچک دخترکش هست
................

۲ نظر:

Unknown گفت...

فرخنده جون نوشته ات حالم رو دگرگون کرد. قصه ات پر از غصه های نگفته بر دل همه بود
میبوسمت
شیرین

ناشناس گفت...

دوست عزيز من متوجه نشدم كه نوشته شما يك واقعيت بود كه تعريف كرده بوديد يا يك دست نوشته. اما به هر رو تلخ بود و مي دانم در جامعه كم نيستند اين روايات ولي جاي سوال برايم خيلي داشت.