۱۳۸۸ فروردین ۱۱, سه‌شنبه

دید و بازدید نوروزی در اوین

الان دو روزه که مثلا آزادیم ! چه واژه بی مسمایی . هنوز در این دو روز نتوانسته ام کاری انجام دهم انگار که نیمه بدنم را در جایی دیگر جا گذاشته ام . چرا باید خدیجه و محبوبه هنوز در آنجا باشند ؟ مگر ما همگی با هم نرفته بودیم ؟ تمام لحظه هایم را ساعت به ساعت در آنجا و با آنها سپری می کنم . الان تایم تلفن دارند . الان توی حیاط هستند و هزاران الان های دیگر . هنوز آنطور که باید نتوانسته ام میوه ای را با رغبت بخورم چرا که می دانم میوه ای در زندان یافت نمی شود و خیلی کمبود های عاطفی و روانی که بسیار فراوان یافت می شود . یک آن از فکر افرادی که جورواجور در آنجا جمع بودند بیرون نمی آیم . همیشه زندان را در فیلم ها دیده بودم نمی توانستم مجسم کنم که زندانیان چگونه زندگی می کنند . به هر حال با کوله باری از غم بیرون آمده ام و هر آن مشکلات کسانی را که در آنجا بودند را با خودم اینطرف و آنطرف می کشم . نمی دانم که بتوانم چهره معصوم ستایش ، کبری ، اشرف و شهلا ها را فراموش کنم . آنها همگی معلول این جامعه هستند . آنها خود ستمدیدگانی هستند که اکنون در جایگاه مجرم ایستاده اند . نه ! مگر می شود آن چهره معصوم دستش به خون کسی آلوده شده باشد . ستایش را مجسم می کنم با ابروهای به هم پیوسته و چهره معصوم . کبری را با موهای بلند و قدی کشیده . نه هرگز ! او که اینقدر با وقار است . چرا زندگی با او اینچنین بازی کرده است ؟ معلوم نیست اگرتو و من هم روزی این همه مورد تحقیر واقع شویم عکس العملمان این نباشد ؟ خدیج زنگ می زند . از صبح منتظر تلفنش بودم و از خونه بیرون نرفتم . بغض گلویم را می گیرد ولی سعی می کنم خوب به حرفهایش گوش کنم . شاید یکی از بزرگترین شانس های زندگی من آشنایی من با خدیج باشد . مگر می شود یک انسان اینهمه به فکر مردم باشد ؟ آری او در آنجا هم که هست غم بقیه را می خورد و سعی در حل کردن مشکلات آنهاست . آری خدیچ جان منهم این بیرون سعی می کنم تا حدی که بتوانم بهت در این راه کمک کنم . تو یک مادر صلح واقعی هستی چرا که صلح وقتی معنی پیدا می کند که آرامش باشد و توسعی می کنی که این آرامش را به انسانها بدهی .

هیچ نظری موجود نیست: